شلوار پاره ی .....
روزی پسری از مادرش پرسید بابا کجاست مادر به اوگفت:مسافرت است . پسرگفت :نمی شه مابریم اون جا وقتی کودک این جمله ارگفت موشکی امد وآرزوی کودک تحقق یافت پیشینه سنتور بر پایهٔ بررسیها و پژوهشها یکی از کهنترین سازهای گستره ایران به شمار میرود. کهنترین نشا نه ای که از این ساز بر جا مانده، از سنگتراشیهای آشور و بابلیان[نیازمند منبع] (۵۵۹پیش از میلاد) است. در این سنگتراشیها، صف تشریفاتی که به بزرگ داشت آشور بانیپال بر پا شده تراشیده گردیده و سازی که همانندی زیادی به سنتور دستوروزی دارد، در میان آن صف دیده میشود. ابوالحسن علی بن حسین مسعودی (مرگ به سال ۳۴۶ ه.ق) گذشته نگار نامدار و نویسنده نسک مروجالذهب در شرح اوضاع موسیقی در زمان ساسانیان، هنگام نام بردن از سازهای متداول موسیقی ساسانی، واژه سنتور (سنطور) را ذکر میکند. در کتب کهن و تألیفات ابونصر فارابی و ابن سینا نیز نام سنتور چند بار ذکر شدهاست. عبدالقادر مراغهای ساز یاطوفان را معرفی کرد که شبیه سنتور دستوروزی بود با این تفاوت که برای هر آواتنها یک تار میبستند و با جابجا کردن خرکها، آن را کوک میکردند. نام سنتور در سرودهها منوچهری نیز آمدهاست:
سنتور، سازی کاملاً ایرانی است که برخی ساخت آن را به ابونصر فارابی نسبت میدهند که مانند بربت، ساز دیگر ایرانی بعدها به خارج بردهشد.[نیازمند منبع] برخی پژوهشگران بر این باورند که سنتور در زمانهای بسیار دور از ایران به دیگر کشورهای آسیایی رفتهاست، چنان که امروزه گونههای مشابه این ساز در عراق، ترکیه، سوریه، مصر، پاکستان، هند، تاجیکستان، چین، ویتنام، کره، اوکراین و دیگر کشورهای آسیای میانه و نیز در یونان نواخته میشود. بر پایهٔ اسناد و مدارک، نگارگریها و مینیاتورهای سدههای پیش، آنچه که ما دستوروزه به نام سنتور در اختیار داریم در واقع سنتوری است که از نزدیک به یکصد و پنجاه سال پیش (زمان قاجار) با شکل و شمایل کنونی خود در اختیار هنرمندان این مرز و بوم قرار دارد. چنان که سنتورهای محمدصادق خان (که نخستین نمونه صوتی ساز سنتور به جا مانده از دوران قاجار متعلق به وی میباشد)، حبیب سماع حضور و حبیب سماعی، در ابعاد، شمار خرک و چگونگی ساخت، بسیار نزدیک به سنتور دستوروزی است. بررسی دیرینه گردش و تحول ساز سنتور نشان میدهد که این ساز طیف گستردهای از سبکها و مکاتب گوناگون را در سدهٔ کنونی به خود اختصاص داده، به گونهای که پس از یک بررسی اجمالی، میتوان اذعان داشت حداقل ۱۵ سبک و مکتب گوناگون و فعال در این عرصه شهره ویژه و عاماند.[نیازمند منبع] تگونه و جوراجوری چشمگیر مکاتب و سبکها انگیزه تگونه در آوادهی ساز، تکنیک نوازندگی و چگونگی آهنگسازی و نغمهپردازی در سطوح گوناگون بودهاست. سنتور، یا آنچنان که استاد ابوالحسن خان صبا گاه مینوشت: سنطور، در سالهای پایانی عصر قاجار، سازی تقریباً فراموش شده و رو به نابودی بود. سازهای اصلی، تار، تنبک و کمانچه بودند و دوره قاجار، در واقع «عصر تار» بود. شمار کمی سنتور مینواختند و شمار کمتری نیز سنتور میساختند و میآموختند.[۲] با پشتگرمی به سالگذشت آثار پیدا شده گمان این است که این ساز از کلکرو ایران به کشورهای دیگر راه یافته و نامهای گوناگونی پیدا کردهاست. سنتور با اندک تفاوتی در شکل ظاهر و با نامهای گوناگون در شرق و باختر جهان وجود دارد. این ساز را در کشور چین یان کین، در اروپای شرقی دالسی مر، در انگلستان باتر فلایها، در آلمان و اتریش مک پر،در هندوستان سنتور، در کامبوج فی و در آمریکا زیتر مینامند که هر کدام دارای وجه تشابهاتی هستند. ساز سنتور در شماری از کشورها مانند ارمنستان و گرجستان نیز رایج هست. همچنین سنتورهای عراقی –هندی- مصری و ترکی که بعضی از آنها حدود ۳۶۰ سیم دارند. این ساز از جعبهای ذوزنقهای شکل تشکیل شده که لبهها آن بنامند از: بلندترین ضلع، نزدیک به نوازنده و کوتاهترین ضلع و موازی با ضلعپیشی و دور از نوازنده و دو ضلع کناری با طول برابر که دو ضلعپیشی را به طور مورب قطع میکند. ارتفاع سطوح کناری ۸ تا ۱۰ سانتیمتر است. جعبه سنتور مجوف است و تمام سطوح جعبه چوبی است. بر روی سطوح فوقانی دو ردیف (معمولاً ۹تایی)خرک چوبی قرار دارد؛ ردیف راست نزدیکتر به کناره راست ساز است و ردیف چپ کمی بیشتر با کناره چپ فاصله دارد (فاصله میان هر خرک ردیف چپ تا کناره چپ را «پشت خرک» مینامند). از روی هر خرک چهار رشته سیم همکوک گذر میکند ولی هر سیم به گوشی معینی پیچیده میشود. گوشیها در سطح کناری راست کنار گذاشته شدهاند. سیمهای سنتور به دو دسته «سفید» (زیر) و «زرد» (بم) بخش میشوند. دسته سیمهای سفید بر روی خرکهای ردیف چپ و سیمهای زرد بر روی خرکهای ردیف راست به تناوب قرار گرفتهاند. طول بخش جلوی خرک در سیمهای سفید دو برابر طول آن در بخش پشت خرک است و میتوان در پشت خرک نیز از سیمهای سفید استفاده کرد (آوای آن به نسبت عکس طول، یک اکتاو نسبت به آوای بخش جلوی خرک بالاتر است). همچنین هر سیم زرد، یک اکتاو بمتر از سیم سفید بی درنگ پس از آن آوا میدهد. ساز سنتور پیشتر با ۱۲ وتر سیم بم و ۱۲ وتر سیم زیر ساخته میشد و سنتور ۱۲ خرکی نامیده میشد. امروزه سنتور ۱۰ خرک و سنتور ۱۱ خرک نیز ساخته میشود. سنتور ۹ خرک رایجترین گونه سنتور است که پر استفاده ترین نوع آن سنتور «سُل کوک» است و نتهای ردیف بر اساس آن نوشته شدهاند. در سنتور ۹ خرک، چنانچه بر اساس راست کوک تنظیم شود، به ترتیب سیمها از پایین بر مبنای می-فا-سل کوک میشوند و برای اجرای گروهی و ارکستر باره است. به خواست تکمیل فواصل کروماتیک میان اصوات و نیز به قصد تأمین اصوات بم، در حدود بیست سال اخیر دو گونه سنتور با شمار زیادتر خرک ساخته شدهاند. سنتور کروماتیک با همان میدان آوای سنتور معمولی ولی دارای خرکها و اصوات کروماتیک بیشتر است. میدان آوای سنتور کروماتیک بم یک فاصله پنجم بمتر از سنتور کروماتیک است و گسترش آن سه اکتاو و نیم است. در دو گونه سنتور کروماتیک، هر صوت بدست سه رشته سیم همکوک حاصل میشود. به عبارت دیگر روی هر خرک سه سیم تکیه کردهاست. از هر دو سنتور کروماتیک و کروماتیک بم در حال حاضر تنها استفادههای همنوازی میشود. [ نوازندگی سنتور نوازندگی سنتور با دو چوب نازک که به آنها «مضراب» گفته میشود، انجام میشود. مضراب ها در گذشته بدون نمد بودند ولی اکنون بیشتر به مضراب ها نمد میچسبانند که باعث نرمتر شدن و کم زنگ تر شدن آوای سنتور میشود. در اکثر اوقات، نوازنده باید با هر یک از مضراب ها، نت متفاوتی را اجرا کند (به ویژه در برخی از چهارمضراب ها که بیشتر پایه قطعه با دست چپ و ملودی با دست راست اجرا میشود). به همین دلیل نوازندگی این ساز علاوه بر چابکی دستها، به تمرکز ذهن نیز نیاز دارد که تنها با آزمون فراوان بدست میآید. سنتور سازی است که اگر نوازنده بر آن چیره شود، میتواند با آن کارهای زیبا و ماندگاری بیافریند. این ساز به خوبی توانایی تکنوازی و همنوازی را دارا میباشد. برابر نیمهٔ زندگانی آزمون سنتورنوازان، به کوک کردن آن میگذرد. چون کوبههای مداوم مضراب روی سیمها و تاثیر گذاری نم و گرما روی چوب و سیمها کوک را به هم میزند و ۷۲ سیم باید مرتب کوک یا هم خوان شود، از این رو سنتور، سازی شناخته میشود که همراه با زیبایی، بسیاری از پیامدهای پزشکی میتواند روی آوا و کوک آن تاثیر بگذارد و حتی نوازندههای کارکشته را برای یک کوک دلخواه ناکام میگذارد. قبل از بررسي خلاصه وار تاريخ موسيقي ايران بايد به چند نكته توجه كرد: اول آنكه ايران باستان كشوري پهناور بوده كه حدودا شامل ۳٠ كشور امروزي بوده است و به طبع داراي اقوام، مذاهب و فرهنگهاي گوناگوني بوده اند. پس ما نبايد منتظر فرهنگي يك پارچه باشيم زيرا اين اقوام در كنار هم و به كمك دستاوردهاي يكديگر به پيشرفت و تكامل رسيده اند، نه هر كدام به تنهايي. پس همه دستاوردهاي اين خطه بزرگ را هر كدام از اين اقوام مي توانند از آن خودبدانند. در دوره بعد از فتح ايران بدست اعراب و مسلمان شدن ايرانيان چون اعراب داراي فرهنگي غالب نبودند، از لحاظ فرهنگي مغلوب ايرانيان شدند و فرهنگ برتر ايرانيان را پذيرفتند و در راستاي شكوفايي آن باديگر اقوام كه مغلوب اعراب مسلمان شده بودند كوشيدند و از اين فرهنگ ايراني فرهنگ اسلامي را به وجود آوردند كه پايه واساس آن همان فرهنگ ايران باستان بود. موسيقى اقوام و ملل مختلف در قالب ملى و بومى براساس قواعد و مقررات خاصى تشکيل مىشود. حوادث تاريخي، انقلابها، تمدنها و ... در پىريزى مبانى موسيقى سنتى و ملى سهم بسزايى دارند. کشور ايران از لحاظ موسيقى قدمت تاريخى و درخور توجهى دارد. تاريخنويسى بهطور تخصصى امرى است جديد و موسيقى در ايران از ديرباز تا امروز داراى تاريخ نوشته شدهاى نيست. البته بهجز اين علت، دلايل ديگرى نيز براى اين امر وجود دارد. از آنجائىکه موسيقى هنرى است شفاهي، از ساير هنرها ديرتر و کمتر به نوشته درآمده است. شرايط ناپايدار ايران بهدليل هجومهاى مداوم قبايل و کشورهاى بيگانه و نيز نابسامانىهاى داخلى موجب شد که از اين نظر مستندات کافى - اگرهم وجود داشته - از بين برود و باقى نماند. طبق نظريههاى برخى مورخان مشرقزمين قدمت موسيقى ايرانى را در زمان هخامنشى برآورد کردهاند. و يکى از خط و زبانهاى هفتگانه آن دوران که عامهٔ مردم آن را بلد بودهاند، احتمالاً موسيقى بوده و آوازهايى از قبيل سوگ سياوش را با آن خط و زبان مىخواندند. اما از اين دوران اطلاعات دقيقى در دست نيست. البته سرودهاى مذهبى گاتها بهگونهاى موزون بهصورت آواز خوانده مىشده ولى در مذهب قديم ايراني، موسيقى داراى اهميت چندانى نبوده است. ولى موسيقى غيرمذهبى به صورت رقص و آواز رايج بوده است. پس از حملهٔ اسکندر در زمان سلوکيان و اشکانيان ايران تحت تأثير تمدن يونان واقع شد و تحولى در عرصهٔ موسيقى اتفاق افتاد. اما در حقيقت پايهريزى موسيقى ايران به دورهٔ ساسانيان باز مىگردد و اسناد اوليهٔ موسيقى ايران متعلق به اين دوران است. از امپراتورى خسروپرويز و شکوه دربارش بسيار گفته شده؛ وى از موسيقىدانان حمايت مىکرده؛ از مهمترين موسيقىدانان اين دوره رامتين، بام شاد، باربد، نکيسا، آزاد و سرکش بودند که هنوز نامشان باقى است. از ميان اينها باربد برجستهترين چهره بود و داستانهاى زيادى بعدها دربارهٔ مهارت او در نوازندگى و آهنگسازى نقل کردهاند. تنظيم و سازماندهى سيستم موسيقايى يعنى هفت ساختار مقامى معروف به خسروانى و سى مقام اشتقاقى (لحن) و سيصد و شصت ملودى را به او نسبت مىدهند. شمار آنها با تعداد روز در هفته، ماه و سال تقويم ساسانيان برابر بوده است. امروزه بهدرستى معلوم نيست که اين مقامها و آهنگها چه بودهاند؛ اما نامهاى بعضى از اين آهنگها توسط نويسندگان دورهٔ اسلامى ذکر شده؛ نامهايى چون کين ايرج، کين سياوش که شايد اشاره به حوادث تاريخى داشتهاند و اسامى چون باغ شيرين و باغ شهريار که شکوه دربار را نشان مىداد، و نيز اسامى چون سبز بهار و روشن چراغ را بکار مىبردند. اما دربارهٔ آن آهنگسازىها اطلاعات درستى در اصول نظرى آن دوران وجود ندارد. موسيقى دورهٔ ساسانيان هستهاى بود که از آن موسيقى تمدن اسلامى رشد نموده است. بعد از اسلام موسيقى ايران توقف کوتاهى داشت و بعد از چند سال دچار تغييراتى شد. رهبران مذهبى اسلام در آغاز موسيقى را تحريم کرده و مايه فساد و بيهودگى مىدانستند. اما در زمان عباسيان که به سبک ساسانيان دربار خويش را اداره مىکردند، جنبههاى دنيوى و غيردينى موسيقى افزايش يافت و موسيقى رونق تازهاى يافت؛ بعضى بزرگان موسيقى اين دوران عبارتند از: ابوعلىسينا، ابوالفرج اصفهاني، اسحاق موصلي، ابراهيم موصلي، ابونصر فاراني، عبدالقادر درمراغي، قطبالدين محمود شيرازى و صفىالدين ارموي. در دوران صفوى و قاجار موسيقى تحت اختيار دربار بود و از اجتماع دور افتاد. موسيقى ايران در دوران صفويه بيشترين ضربه را خورد اما شکل مذهبى آن در قالب تعزيه و نمايشهاى دراماتيک و نيز توسط نوازندگان و شاعران دورهگرد تداوم يافت. از دورهٔ ناصرى به بعد نيز با تأثيرپذيرى از فرهنگهاى ديگر، قدرت خلاقهٔ بهترى يافت و دوران تازهاى آغاز شد. با شروع قرن بيستم بهدليل تأثيرات غرب موسيقى به ميان مردم آمد و رونق تازهاى از جهت آموزش و پژوهش بهوجود آمد. در اوايل دههٔ ۱۹۳۰ هنرستان عالى موسيقى در تهران تأسيس شد و آموزش غربى مبنا قرار گرفت. ارکستر سمفونيک تشکيل شد و گروه کُر سازماندهى گرديد. در کنار آن موسيقى سنتى ايران طى کنسرتهايى با تلاش علىنقى وزيرى برپا شد. پس از جنگ جهانى دوم، غربىسازى در ايران افزايش يافت و گروههاى مختلف موسيقى در رشتههاى مختلف و نيز جشنوارههاى متعدد و با حضور هنرمندان بينالمللى در دههٔ ۱۹۷۰ در ايران برپا گرديد و پايتخت حيات موسيقيايى پرتحرکى را شاهد بود. تأثير راديو و تلويزيون نيز در اين مورد بسيار چشمگير بود. هنرستان عالى موسيقى و هنرستان موسيقى ملى و دانشکده موسيقى دانشگاه تهران، دانشجويان را در رشته موسيقىشناسى و آهنگسازى غربى و نيز موسيقى سنتى ايرانى تربيت کردند. و بزرگانى در عرصهٔ موسيقى ايران ظهور کردند که توانستند خدمات ارزندهاى براى اين کشور انجام دهند. از جمله غلامحسين درويش (۱۲۵۱-۱۳۰۵)، استاد روحا... خالقى (۱۲۸۵-۱۳۴۴)، استاد ابوالحسن صبا (۱۲۸۱-۱۳۳۶)، استاد علىنقى وزيري، مهدى برکشلي، و نيز محمدتقى مسعوديه موسيقىشناس. در سالهاى اخير دانشپژوهان غربى نسبت به پژوهش در موسيقى ايرانى علاقمند شدهاند و آثار قابلتوجهى در اين زمينه بهچاپ رساندهاند. (( جلال آْل احمد )) جلال الدین سادات آل احمد، معروف به جلال آل احمد ، فرزند سید احمد حسینی طالقانی در محله سید نصرالدین از محله های قدیمی شهر تهران به دنیا آمد، او در سال 1302 پس از هفت دختر متولد شد و نهمین فرزند پدر و دومین پسر خانواده بود. پدرش در کسوت روحانیت بود و از این رو جلال دوران کودکی را در محیطی مذهبی گذراند. تمام سعی پدر این بود که از جلال، برای مسجد و منبرش جانشینی بپرورد. جلال پس از اتمام دوره دبستان، تحصیل در دبیرستان را آغاز کرد، اما پدر که تحصیل فرزند را در مدارس دولتی نمی پسندید و پیش بینی می کرد که آن درسها، فرزندش را از راه دین و حقیقت منحرف می کند، با او مخالفت کرد: « دبستان را که تمام کردم، دیگر نگذاشت درس بخوانم که: «برو بازار کار کن» تا بعد ازم جانشینی بسازد. و من رفتم بازار. اما دارالفنون هم کلاسهای شبانه باز کرده بود که پنهان از پدر اسم نوشتم. » پس از ختم تحصیل دبیرستانی، پدر او را به نجف نزد برادر بزرگش سید محمد تقی فرستاد تا در آنجا به تحصیل در علوم دینی بپردازد، البته او خود به قصد تحصیل در بیروت به این سفر رفت، اما در نجف ماندگار شد. این سفر چند ماه بیشتر دوام نیاورد و جلال به ایران بازگشت. در «کارنامه سه ساله» ماجرای رفتن به عراق را این گونه شرح می دهد: «تابستان 1322 بود، در بحبوحه جنگ، با حضور سربازان بیگانه و رفت و آمد وحشت انگیز U.K.C.C و قرقی که در تمام جاده ها کرده بودند تا مهمات جنگی از خرمشهر به استالینگراد برسد. به قصد تحصیل به بیروت می رفتم که آخرین حد نوک دماغ ذهن جوانی ام بود و از راه خرمشهر به بصره و نجف می رفتم که سپس به بغداد والخ .... اما در نجف ماندگار شدم. میهمان سفره برادرم. تا سه ماه بعد به چیزی در حدود گریزی، از راه خانقین و کرمانشاه برگردم. کله خورده و کلافه و از برادر و پدر.» پس از بازگشت از سفر، آثار شک و تردید و بی اعتقادی به مذهب در او مشاهده می شود که بازتابهای منفی خانواده را به دنبال داشت. «شخص من که نویسنده این کلمات است، در خانواده روحانی خود همان وقت لامذهب اعلام شد ه دیگر مهر نماز زیرپیشانی نمی گذاشت. در نظر خود من که چنین می کردم، بر مهر گلی نماز خواندن نوعی بت پرستی بود که اسلام هر نوعش را نهی کرده، ولی در نظر پدرم آغاز لا مذهبی بود. و تصدیق می کنید که وقتی لا مذهبی به این آسانی به چنگ آمد، به خاطر آزمایش هم شده، آدمیزاد به خود حق می دهد که تا به آخر براندش.» آل احمد در سال 1323 به حزب توده ایران پیوست و عملاً از تفکرات مذهبی دست شست. دوران پر حرارت بلوغ که شک و تردید لازمه آن دوره از زندگی بود، اوج گیری حرکت های چپ گرایانه حزب توده ایران و توجه جوانان پرشور آن زمان به شعارهای تند وانقلابی آن حزب و درگیری جنگ جهانی دوم عواملی بودند که باعث تغییر مسیر فکری آن احد شدند. همه این عوامل دست به دست هم داد تا جوانکی با انگشتری عقیق با دست و سر تراشیده، تبدیل شد به جوانی مرتب و منظم با یک کراوات و یکدست لباس نیمدار آمریکایی شود. در سال 1324 با چاپ داستان «زیارت» در مجله سخن به دنیای نویسندگی قدم گذاشت و در همان سال، این داستان در کنار چند داستان کوتاه دیگر در مجموعه "دید و بازدید" به چاپ رسید. آل احمد در نوروز سال 1324 برای افتتاح حزب توده و اتحادیه کارگران وابسته به حزب به آبادان سفر کرد: «در آبادان اطراق کردم. پانزده روزی. سال 1324 بود، ایام نوروز و من به مأموریتی برای افتتاح حزب توده و اتحادیه کارگران وابسته اش به آن ولایت می رفتم و اولین میتینگ در اهواز از بالای بالکونی کنار خیابان". آل احمد که از دانشسرای عالی در رشته ادبیات فارسی فارغ التحصیل شده بود، او تحصیل را در دوره دکترای ادبیات فارسی نیز ادامه داد، اما در اواخر تحصیل از ادامه آن دوری جست و به قول خودش «از آن بیماری (دکتر شدن) شفا یافت». به علت فعالیت مداومش در حزب توده، مسؤولیتهای چندی را پذیرفت. خود در این باره می گوید: «در حزب توده در عرض چهار سال از صورت یک عضو ساده به عضویت کمیته حزبی تهران رسیدم و نمایندگی کنگره.... و از اوایل 25 مأمور شدم زیر نظر طبری «ماهنامه مردم» را راه بیندازم که تا هنگام انشعاب 18 شماره اش را درآوردم حتی شش ماهی مدیر چاپخانه حزب بودم.» در سال 1326 به استخدام آموزش و پرورش درآمد. در همان سال، به رهبری خلیل ملکی و 10 تن دیگر از حزب توده جدا شد. آنها از رهبری حزب و مشی آن انتقاد می کردند و نمی توانستند بپذیرند که یک حزب ایرانی، آلت دست کشور بیگانه باشد. در این سال با همراهی گروهی از همفکرانش طرح استعفای دسته جمعی خود را نوشتند. آل احمد با نثر عصیانگرش اینگونه می گوید: «روزگاری بود و حزب توده ای بود و حرف و سخنی داشت و انقلابی می نمود و ضد استعمار حرف می زد و مدافع کارگران و دهقانان بود و چه دعویهای دیگر و چه شوری که انگیخته بود و ما جوان بودیم و عضو آن حزب بودیم و نمی دانستیم سر نخ دست کیست و جوانی مان را می فرسودیم و تجربه می آموختیم. برای خود من «اما» روزی شروع شد که مأمور انتظامات یکی از تظاهرات حزبی بودیم (سال 23 یا 24؟) از در حزب خیابان فردوسی تا چهارراه مخبرالدوله با بازوبند انتظامات چه فخرها که به خلق نفروختم، اما اول شاه آباد چشمم افتاد به کامیون های روسی پر از سرباز که ناظر و حامی تظاهرات ما کنار خیابان صف کشیده بودند که یک مرتبه جا خوردم و چنان خجالت کشیدم که تپیدم توی کوچه سید هاشم و ....." در سال 1326 کتاب «از رنجی که می بریم» چاپ شد که مجموعه 10 قصه کوتاه بود و در سال بعد «سه تار» به چاپ رسید. پس از این سالها آل احمد به ترجمه روی آورد. در این دوره، به ترجمه آثار «ژید» و«کامو»، «سارتر» و «داستایوسکی» پرداخت و در همین دوره با دکتر سیمین دانشور ازدواج کرد. «زن زیادی» نیز به این سال تعلق دارد. در طی سالهای 1333 و 1334 «اورازان»، «تات نشینهای بلوک زهرا»، «هفت مقاله» و ترجمه مائده های زمینی را منتشر کرد و در سال 1337 «مدیر مدرسه» «سرگذشت کندوها» را به چاپ سپرد. دو سال بعد «جزیره خارک- در یتیم خلیج» را چاپ کرد. سپس از سال 40 تا 43 «نون و القلم»، «سه مقاله دیگر»، «کارنامه سه ساله»، «غرب زدگی» «سفر روس»، «سنگی بر گوری» را نوشت و در سال 45 «خسی در میقات» را چاپ کرد و هم «کرگدن» نمایشنامه ای از اوژان یونسکورا. «در خدمت و خیانت روشنفکران» و «نفرین زمین» و ترجمه «عبور از خط» از آخرین آثار اوست. آل احمد در صحنه مطبوعات نیز حضور فعالانه مستمری داشت و در این مجلات و روزنامه ها فعالیت می کرد. نکته ای که در زندگی آل احمد جالب توجه است، زندگی مستمر ادبی او است. اگر حیات ادبی این نویسنده با دیگر نویسندگان همعصرش مقایسه شود این موضوع به خوبی مشخص می شود. جلال در سالهای فرجامین زندگی، با روحی خسته و دلزده از تفکرات مادی به تعمق در خویشتن خویش پرداخت تا آنجا که در نهایت، پلی روحانی و معنوی بین او و خدایش ارتباط برقرار کرد. او در کتاب "خسی در میقات" که سفرنامه ی حج اوست به این تحول روحی اشاره می کند و می گوید: "دیدم که کسی نیستم که به میعاد آمده باشد که خسی به میقات آمده است. . ." این نویسنده پر توان که همواره به حقیقت می اندیشید و از مصلحت اندیشی می گریخت، در اواخر عمر پر بارش، به کلبه ای در میان جنگلهای اسالم کوچ کرد. جلال آل احمد، نویسنده توانا و هنرمند دلیر به ناگاه در غروب روز هفدهم شهریور ماه سال 1348 در چهل و شش سالگی زندگی را بدرود گفت. به طور کلی نثر آل احمد نثری است شتابزده، کوتاه، تاثیر گذار و در نهایت کوتاهی و ایجاز . آل احمد در شکستن برخی از سنت های ادبی و قواعد دستور زبان فارسی شجاعتی کم نظیر داشت و این ویژگی در نامه های او به اوج می رسد. اغلب نوشته هایش به گونه ای است که خواننده می تواند بپندارد نویسنده هم اکنون در برابرش نشسته و سخنان خود را بیان می کند و خواننده، اگر با نثر او آشنا نباشد و نتواند به کمک آهنگ عبارات ، آغاز و انجام آنها را دریابد، سر در گم خواهد شد. آثار جلال آل احمد را به طور کلی می توان در پنج مقوله یا موضوع طبقه بندی کرد: الف- قصه و داستان. ب- مشاهدات و سفرنامه. ج- مقالات. د- ترجمه. هـ- خاطرات و نامه ها. الف- قصه و داستان 1- دید و بازدید 1324: 2- از رنجی که می بریم 1326: 3- سه تار 1327: 4- زن زیادی 1331: 5- سرگذشت کندوها 1337: 6- مدیر مدرسه 1337: "حاصل اندیشه های خصوصی و برداشت های سریع عاطفی از حوزه بسیار کوچک اما بسیار موثر فرهنگ و مدرسه" مدیر مدرسه، گزارش گونه ای است از روابط افراد یک مدرسه با هم و روابط مدرسه با جامعه. " آل احمد در مدیر مدرسه به نثر خود اعتماد کامل دارد. قلم دیگر در دستش نمی لرزد و چنین می نماید که اندیشه هایش نیز، در چارچوبی خاص، شکل نهایی خود را یافته است. به رغم این تکوین اندیشه، جلال شکست را باور کرده است، لذا به دنبال گوشه ای خلوت می گردد. 7- نون والقلم 1340: 8- نفرین زمین 1346: 9- پنج داستان 1350: 10- چهل طوطی اصل (با سیمین دانشور) 1351: آل احمد در نامه ای خطاب به حبیب یغمایی، مدیر مجله ادبی یغما می نویسد: " و من که جلال باشم وقتی خیال دکتر شدن و ادبیات را در سر داشتم به اینها دسترسی یافتم. قرار بود درباره "هزار و یک شب" و ریشه های هندی و ایرانی قصه هایش چیزی درست کنم به رسم رساله، که نشد. . ." 11- سنگی بر گوری 1360: ب- مشاهدات و سفرنامه ها اورازان 1333، تات نشینهای بلوک زهرا 1337، جزیره خارک، درٌ یتیم خلیج فارس 1339، خسی در میقات 1345، سفر به ولایت عزرائیل چاپ 1363، سفر روس 1369 ، سفر آمریکا و سفر اروپا که هنوز چاپ نشده اند. ج- مقالات و کتابهای تحقیقی گزارشها 1325، حزب توده سر دو راه 1326، هفت مقاله 1333، سه مقاله دیگر 1341، غرب زدگی به صورت کتاب 1341، کارنامه سه ساله 1341، ارزیابی شتابزده 1342، یک چاه و دو چاله 1356، در خدمت و خیانت روشنفکران 1356، گفتگوها 1346 - ترجمه عزاداریهای نامشروع 1322 از عربی، محمد آخرالزمان نوشته بل کازانوا نویسنده فرانسوی 1326، قمارباز 1327 از داستایوسکی، بیگانه 1328 اثر آلبرکامو (با علی اصغر خبرزاده)، سوء تفاهم 1329 از آلبرکامو، دستهای آلوده 1331 از ژان پل سارتر، بازگشت از شوروی 1333 از آندره ژید، مائده های زمینی 1334 اثر ژید (با پرویز داریوش)، کرگدن 1345 از اوژن یونسکو، عبور از خط 1346 از یونگر (با دکتر محمود هومن)، تشنگی و گشنگی 1351 نمایشنامه ای از اوژن یونسکو؛ در حدود پنجاه صفحه این کتاب را جلال آل احمد ترجمه کرده بود که مرگ زودرس باعث شد نتواند آن را به پایان ببرد؛ پس از آل احمد دکتر منوچهر هزارخانی بقیه کتاب را ترجمه کرد. هـ- خاطرات و نامه ها نامه های جلال آل احمد (جلد اول 1364) به کوشش علی دهباشی، چاپ شده است که حاوی نامه های او به دوستان دور و نزدیک است. علیرضا نورایی: آخر دنیا نزدیک است! بر اساس نظریاتی که ریشه در یک پیشگویی از مایای باستان دارد، روز 21 دسامبر / 30 آذر سال 2012 / 1391 روز موعود است و دنیا به پایان خواهد رسید! از همین الان هم ماشین بازاریابی فیلم در آستانه اکران «2012» بر تبلیغات پیرامون پدیدههای مرتبط با نابودی جهان این تاریخ افزوده و فضا را برای فروشی بینظیر آماده میکند. اما واقعیت ماجرا چیست؟ آیا واقعا دنیای ما سه سال دیگر به پایان میرسد؟ در ادامه، پنج پدیده که طبق پیشگویی مایایی زمین را نابود میکند، بررسی شده است. شاید شما هم پس از به پایان بردن این مطلب، نظر دیگری درمورد این پیشگویی پیدا کنید. پدیدهای فضایی، قطبها را میچرخاند جابجایی قطبها اینگونه رخ میدهد که پوسته و گوشته زمین ناگهان جابجا میشوند و با گردش به دور هسته بیرونی زمین، شهرهای ویران را به قعر خود فرو میبرند. آدام مالوف، یکی از زمینشناسان دانشگاه پرینستون روی پیشگویی جابجایی قطبها مطالعه کرده و این ایده آرماگدون 2012 را به چالش کشیده است. به گفته وی، شواهد مربوط به مغناطیس سنگها دال بر این است که قارههای زمین در گذشته چنین نوآرایی شدیدی را تجربه کردهاند ولی این فرآیندی میلیونها سال به طول انجامیده و آنقدر آهسته اتفاق افتاده که انسان نمیتواند چنین چیزی را درک کند. سیارهای ناشناخته در راه برخورد با زمین این در حالی است که به گفته دیوید موریسون، یکی از اخترشناسان ناسا، «هیچ چیزی در آنجا وجود ندارد و این نزدیکترین چیز به حقیقت است! اگر آنجا یک سیاره یا یک کوتوله قهوهای و یا هرچیز دیگری وجود داشته باشد که 3 سال تا ورود به منظومه شمسی فاصله داشته باشد، منجمان قطعا از یک دهه قبلتر آنرا شناخته و در حال مطالعهاش بودند! از آن بدتر اینکه اگر چنین چیزی واقعا وجود داشته باشد، حتی امروز با چشم غیرمسلح باید دیده شود». منشا این ایده در واقع پیش از آغاز شایعات پیرامون 2012 بود. زنی که ادعا میکرد از بیگانگان پیغام میگیرد، محشر نیبیرو را شایع کرد، تازه او اعلام کرده بود دنیا در سال 2003 به پایان میرسد و نه 2012. مقارنه خورشید و کهکشان به محشر میانجامد برخی نگران آنند که نیروی گرانش خورشید و نیروهای ناشناخته و بسیار قدرتمند کهکشانی یکدیگر را تقویت کنند و و مثلا با پدید آوردن یک جابجایی قطبی یا کشاندن زمین به داخل ابرسیاهچاله فوقالعاده عظیمی که در قلب کهکشانمان لانه گزیده، آخرین روز زمین را رقم بزند. این درحالی است که هیچ مقارنه یا نظم کهکشانی جدیدی در سال 2012 وجود ندارد. هرسال بههنگام انقلاب زمستانی خورشید در نقطهای از آسمان واقع میشود که بسیار نزدیک به مرکز کهکشان راه شیری است. شاید نویسندگان زیجها و تقویمهای نجومی از چنین مقارنههایی هیجانزده شوند، ولی واقعیت آن است که چنین پدیدههایی فقط ظاهری است و برای اهل دانش معنی خاصی ندارد. مثال مشهور دیگر، قمر در عقرب است که ماهی یکبار اتفاق میافتد و هیچ تاثیر و تغییری در کشش گرانشی، تشعشعات خورشیدی، مدار سیارات یا هر چیز دیگری که حیات روی زمین را تحت شعاع قرار دهد، ندارد. مایا آخر دنیا را در سال 2012 پیشگویی کرد به گفته برخی باستانشناسان، تقویم مایا آنطور که برخی دیگر اظهار میکنند در سال 2012 به پایان نمیرسد و قدیمیها هم هرگز این سال را به عنوان پایان دنیا نمیشناختند. اما روز 21 دسامبر 2012، روز مهمی برای تمدن مایا است. آنتونی اونی، باستان-اخترشناس در دانشگاه کلگیت در ایالت نیویورک میگوید: «این زمانی است که بزرگترین دوره در تقویم مایا (یک میلیون و 872هزار روز یا 5125.37 سال) به پایان میرسد و دوره جدید آغاز میشود. در دوران اوج شکوه امپراتوری مایا، آنها تقویم بدون تکرار «شمارش بلند» را اختراع کردند؛ تقویمی با دورهای بسیار طولانی که از بنیانهای فرهنگی نشات میگیرد و به مسئله خلقت بازمیگردد. دوره کنونی تقویم شمارش بلند در آنچه مایا به عنوان آغاز آخرین دوره آفرینش (11 آگوست 3114 پیش از میلاد) میداند، در انقلاب زمستانی 2012،به پایان میرسد. مایا این تاریخ را که هزاران سال پیش از تمدنش است را به عنوان «روز صفر» یا 13.0.0.0.0. نوشته است و در دسامبر 2012 تقویم گردشی مجددا به روز صفر میرسد و بازه طولانی دیگری آغاز میشود. این ایده حاکی از آن است که زمان و تمام جهان تجدید میشود، چه بسا بعد از سپری شدن دورهای پراسترس. این درست مشابه شرایطی است که ما همیشه در روز اول سال، سال را نو میکنیم یا حتی در صبح بعد از تعطیلات آخر هفته». طوفانهای خورشیدی زمین را ناآرام میکنند فعالیتهای خورشیدی در بازههایی تقریبا 11 ساله تغییر میکند. البته طوفانهای بزرگ خورشیدی میتواند با اختلال در عملکرد ماهوارهها و سیستمهای مخابراتی و انتقال برق، بخصوص در عرضهای جغرافیایی نزدیک به قطب، به جوامع و دیگر سیستمهای زمینی آسیب برساند، ولی هیچ نشانهای حداقل در کوتاه مدت، دال بر این وجود ندارد که خورشید طوفانهایی به پا کند که از شدتش سیارهمان بریان شود. از سوی دیگر، اخترشناسان براساس دورههای یازدهساله فعالیت خورشید پیشبینی میکنند که اوج فعالیت خورشید یکی دو سال دیرتر از 2012 اتفاق بیفتد. پس 2012 چه اتفاقی میافتد؟ مایا، نگارهای بر جای گذاشته که حتی اگر زمانی برایش مشخص نکرده باشد، به سناریوی پایان جهان در صفحه پایانی متن تقریبا 1100 صفحهای که به عنوان «دستنوشتههای درسدن» شناخته میشود، پرداخته است. مطابق توصیف این نگاره، جهان توسط یک سیل نابود میشود. این سناریویی است که بسیاری از فرهنگها به آن پرداختهاند و احتمالا توسط مردمان باستان هم تجربه شده است. به باور آنتونی اونی، منظور سناریوی دستنوشتهها فقط خوانده شدن به صورت لفظی نبوده؛ بلکه به عنوان درسی در رابطه با رفتار انسان بوده است. او تقویم بدون تکرار مایا را به تجدید دوره سال نوی خودمان تشبیه میکند؛ دورهای از فعالیتهای پرآشوب و پراسترس به پایان میرسد و دوره جدید مثل تولدی دوباره آغاز میشود که در آن بسیاری افراد تصمیم به بهبود زندگی خود میگیرند.
کبک ناقوسزن و شارک سنتورزَن است
فاخته نایزَن و بربت شده تنبور زنان
گسترش در جهان
ساختار ساز
گذشته و امروز
سنتور کروماتیک و سنتور کروماتیک بم
در سده هاي اول فرهنگ اسلامي يعني تاحدود دوران خلافت عباسيان يك فرهنگ واحد در سراسر اين سرزمينهاي اسلامي وجود داشت و از آن زمان به بعد بود كه سرزمينهاي اشغالي مستقل شدند و هر كدام باتوجه به ريشه فرهنگي يكسان رنگ و بوي منطقه و قوميت خود را به اين فرهنگ مادر بخشيدند و بخاطر همين امر است كه وجوه مشترك فرهنگي هنري زيادي دز ميان كشورهاي مسلمان وجود دارد كه اغلب مستشرقين به اشتباه اين وجوه مشترك را اخذ شده از فرهنگ عرب مي دانند كه اين امر نيز حاصل سطحي نگري به تاريخ و فرهنگ اين سرزمينها است.
تاريخ موسيقي ايران زمين را مي توان به دو بخش اصلي تقسيم كرد، آن دو بخش عبارتند از :
الف: دوران پيش از اسلام
ب: دوران بعد از سلام
در بررسي دوره پيش از اسلام منابع معتبر ما كه همان حجاري ها و مجسمه ها و نقوش روي ظروف بدست آمده مي باشد كه از ١٥٠٠ قبل از ميلاد مسيح آغاز مي شود. از مجسمه هاي بدست آمده در حيطه قلمرو ايران باستان كه در شوش بدست آمده، سازي شبيه تنبور امروزي مشاهده مي شود كه نمايانگر يك ساز ملوديك در آن زمانها است. درحجاريهاي طاق بستان گروه نوازندگان چنگ نواز و سازهاي بادي نيز مشاهده مي شود. بيشتر اطلاعات ما از دوران پيش از اسلام ايران زمين محدود به كتب تاريخي و اشعار سده هاي اول دوران اسلامي است. در هر حال ما اطلاعي از موسيقي كاربردي و نحوه اجراي دقيق موسيقي در آن دوران نداريم. اما در دوره بعد ازفتح ايران توسط اعراب تا آخر دوره خلفاي راشدين كه در سده اول حكومت اسلامي حكمراني مي كرده اند (از سال يازده تا چهل و يك هجري قمري) انواع موسيقي ممنوع بود. با به روي كار آمدن بني اميه حدودا موسيقي آزادي بيشتري پيدا كرد و از اين دوران تا دوران خلفاي عباسي دوره اوج شكوفايي موسيقي نظري و عملي ايران و اسلام است كه در اين دوران كساني چون فارابي، ابن سينا، خواجه نصيرالدين طوسي، ابن زيله، صفي الدين ارموي، عبدالقادر مراغي، و افراد بيشمار ديگري در موسيقي عملي و نظري ظهور كردن كه كتب و رساله هاي آنها در موسيقي موجود است. در هر حال با ظهور تشيع در ايران و به روي كار آمدن شاهان صفوي موسيقي در ايران رنگ و بوي ديگري به خود گرفت و از موسيقي كه در دوران اسلامي كاربرد داشت جدا شد و رنگ ايراني اين موسيقي بيشتر شد تا در دوره قاجاريه اين روند به اوج كمال خود رسيد و سيستم ديگري كه بنام دستگاه در دوره صفويه ظهور كرده بود، كامل شد و توسط نوارندگان چيره دست آن زمان به صورت شفاهي به شاگردان سازهايي از قبيل تار، سه تار، كمانچه، ني و سنتور انتقال پيدا كرد و در همين دوران قاجاريه بود كه خط نت امروزي به ايران راه يافت و سنت شفاهي اساتيد موسيقي ايران كه بنام رديف است به خط نت در آمد.
ویژگی های آثار
از این رو ناآشنایان با سبک آل احمد گاهی ناگریز می شوند عباراتی را بیش از چند بار بخوانند.
آثار
نخست شامل ده داستان کوتاه بود، در چاپ هفتم دوازده داستان کوتاه را در بردارد. جلال جوان در این مجموعه با دیدی سطحی و نثری طنز آلود اما خام که آن هم سطحی است، زبان به انتقاد از مسایل اجتماعی و باورهای قومی می گشاید.
مجموعه هفت داستان کوتاه است که در این دو سال زبان و نثر داستانهای جلال به انسجام و پختگی می گراید. در این مجموعه تشبیهات تازه، زبان آل احمد را تصویری کرده است.
مجموعه سیزده داستان کوتاه است. فضای داستانهای سه تار لبریز از شکست و ناکامی قشرهای فرو دست جامعه است.
حاوی یک مقدمه و نه داستان کوتاه است. قبل از جلال، صادق چوبک و بزرگ علوی به تصویر شخصیت زنان در داستانهای خود پرداخته اند.
زنان مجموعه زن زیادی را قشرهای مختلف و متضاد مرفه، سنت زده و تباه شده تشکیل می دهند.
نخستین داستان نسبتاً بلند جلال است با شروعی به سبک قصه های سنتی ایرانی، "یکی بود یکی نبود غیر از خدا هیچکس نبود" این داستان به بیان شکست مبارزات سیاسی سالهای 29 تا 31 حزبی پرداخته است.
این داستان نسبتاً بلند به نوعی میان خاطرات فرهنگی آل احمد است. خود او در این مورد گفته است:
یک داستان بلند تاریخی که حوادث آن مربوط به اویل حکومت صفویان است. زبان نون والقلم به اقتضای زمان آن نسبتاً کهنه است.
رمانی روستایی است که بازتابی از جریانهای مربوط به "اصلاحات ارضی" در آن بیان شده است.
دو سال پس از مرگ آل احمد چاپ شده است.
مجموعه شش قصه کوتاه قدیمی از "طوطی نامه" که با تحریری نو نگاشته شده است.
رمانی است کوتاه و آخرین اثر داستانی آل احمد محسوب می شود. موضوع آن فرزند نداشتن اوست.
آیا 2012 پایان کار دنیا خواهد بود؟
در برخی پیشگوییها پیرامون محشر 2012 گفته شده که زمین به واسطه برخورد یک شهابسنگ دچار جابجایی قطبها میشود، یا زمین در اثر پدیدهای نادر 27هزار سالنوری را یکشبه طی میکند و در مرکز کهکشان راه شیری قرار میگیرد؛ و یا داخل زمین به دلیل تشعشعات شدید خورشیدی ناپایدار میشود و به مکانی ناامن برای ساکنانش تبدیل میشود!
چند سال پیش، تلسکوپ فضایی هابل تصویری بینظیر از ستاره متغیر 838 صورتفلکی تکشاخ را در فاصله بیستهزار سالنوری تهیه کرد که ستارهای از نوع غولسرخ را همراه با غبار اطرافش نشان میداد؛ اما برخی پیدا شدند و گفتند این تصویر حاوی شواهدی از یک دنیای موهومی با نام سیاره ایکس ونیبیرو است و در مسیری واقع شده که تا سال 2012 به زمین اصابت خواهد کرد.
برخی رصدگران آسمان باور دارند که سال 2012، مقارنه آسمانی بینظیری روی خواهد داد که برای اولین بار در 26هزار سال گذشته اتفاق میافتد. بر پایه این سناریو، مسیر خورشید در آسمان از نقطهای میگذرد که قلب کهکشان راهشیری در آنجا قرار گرفته است.
از آپولیناریو شیلی پیکستون نپرسید که آیا پایان دنیا در 2012 است یا نه. ریشسفید سرخپوست مایا که در اکتبر 2009 / مهر 1388 در گواتمالا روی صفحه تلویزیون ظاهر شد، اعلام کرد که از این دامن زدن به این موضوع خسته شده است.
برخی دیگر شایع کردهاند که در 2012، خورشید فورانهای مهلکی از شرارههایش تولید میکند که حرارتش، زمین را بر سر زمینیان ویران میکند.
بسیاری از پژوهشگران که شواهد پراکنده مقبره مایا را واکاوی میکنند، عقیده دارند که امپراتور به روشنی پیشگویی کرده که هر چیز ویژهای در 2012 اتفاق خواهد افتاد.
فصل سوم
در ساعت 30/17به مکان گفته شده جهت تست بازیگری رسیدم . در باز بود و تابلویی کنار در قرار داشت که نشان می داد من درست آمدم . داخل شدم در مقابلم یک درب بود که نوشته شده محل گرفتن تست بازیگری . در کنار درب پله بود که به طبقه های بالا راه داشت . به سمت درب رفتم .
آمدم که وارد شوم یک نفر با چهره ای نا امید و ناراحت به من گفت : «بهتره وقت خودتو تلف نکنی این عجیب غریب ها هیچکس رو قبول نمی کنند . » بعد از کنار من رد شد و خارج شد. منظورشو از "عجیب غریبها" نفهمیدم اما هنگامی که وارد شدم فهمیدم .
یک مرد با چشم های آبی که کمابیش شبیه چشم های گربه بود و دماغی که نوکش به سمت بالا بود و سبیلش شامل چند نخ بود و همچنین ریش پر پشت قهوه ای داشت پشت میز ایستاده بود . زشت تر از او ندیده بودم . کنار او خانمی با همان مدل چشم و دماغ روی صندلی نشسته بود و کمابیش زیبا به نظر می رسید ، در حال حرف زدن با مرد بود . با ورود من هر دو برگشتند . چشمان زن برقی زد . رو به من گفت : «برای تست آمدید ؟ لطفا چند لحظه بنشینید .»
صدای زن زیبا ترین صدای زنی بود که تا بحال شنیده بودم گویی او به زمین تعلق نداشت ! به طرف دیگر نگاه کردم نزدیک 30 نفر در سالن حضور داشتند . به سمت یک صندلی به راه افتادم . مرد پشت میز تلفن رو برداشت و با صدایی نکره ــ زشت ترین صدایی که تا بحال شنیده بودم ! ـ گفت: «لیلا ، بیا که ...» باقی صحبت هایش آنقدر آرام بود که نفهمیدم .
درب اطاقی در انتهای سالن باز شد . زنی از اطاق خارج شد . توقع داشتم دختری با چشم های آبی گربه ای و دماغی نوک بالا ببینم اما دختری که آمده بود کمابیش شبیه دختر هایی بود که توی میدان تجریش ول می چرخند . دختر ـ که ظاهرا لیلا نام داشت ـ به مرد زشت قیافه نگاه کرد و سپس سرش را به نشانه تایید تکان داد بعد به مردی که در اطاق قرار داشت گفت : «شما مناسب نیستید بفرمایید» و مرد با دلخوری رفت .
سپس رو به من گفت : «شما بفرمایید داخل» . من خوشحال شدم و راه افتادم کسانی که در اطاق نشسته بودند همگی عصبانی شدند و رو به دختر و زن و مردی که کنار میز بودند اعتراض کردند . دختر با لحنی بسیار بد گفت : «ساکت ! اگه راضی نیستید بفرمایید ». خیلی ها رفتند .
من اهمیت ندادم و به سمت اطاق رفتم از کنار دختر رد شدم و داخل اطاق شدم . درون اطاقی که وارد شدم تعداد زیادی دم و دستگاه قرار داشت . دو دوربین فیلم برداری در سمت چپ اطاق قرار داشت و دو مرد زشت قیافه با همان چشمان آبی و دماغ نوک بالا در پشت آن بودند . در گوشه راست اطاق سه مجسمه رو به دیوار قرار داشتند . خیلی طبیعی می زدند . دختر با لحنی خوب رو به من گفت : «سلام . من لیلا هستم . خیلی از دیدنتون خوشحالم . لطفا به سمت اون دیوار بروید و بنشینید». سپس به دیواری اشاره کرد که در سمت راست و در مقابل سه مجسمه بود . کمانی به آن ديوار تکیه داده شده بود و همچنین صندلی ای در آن جا قرار داشت .
من به سمت آن دیوار به راه افتادم و از شش ضلعی ای رد شدم . از همان شش ضلعی هایی بود که فقط من می توانستم ببینم . روی صندلی نشستم . لیلا به سمت آن سه مجسه رفت و پشت پیشخوانی که آنجا بود قرار گرفت . سپس دستش را رو به سمت فیلم بردار ها تکان داد و از من پرسید :« خب ، اسمتون چیه ؟»
« عباس مراد.»
« چه مهارت هایی دارید ؟»
چشمانم را بستم و گفتم : «والا... من در هنر های رزمی و تیر اندازی ...» صدایی آمد . چشمانم را باز کردم . سه مجسمه به سوی من برگشته بودند. آنها مجسمه نبودند از آن انسان هایی بودند که چشم آبی و دماغ نوک بالا داشتند . یک مشکل وجود داشت : آنها کمان به دست و با تیر های کشیده من را هدف گرفته بودند . بی اختیار ایستادم و گفتم :« اینجا چه خبره ؟»
«چیزی نیست.» لیلا با خنده این را گفت و رو به سه کماندار گفت :«بزنیدش» و سه تیر به سوی من روانه شدند ...
فصل چهارم
نا امید شدم ولی ناگهان ندایی در ذهنم شنیدم که گفت : آرام .
زمان برای من کند شد ! در واقع نفس کشیدن حرف زدن حرکت کردن من تند تر از زمان شد . می توانستم سه تیری که آرام آرام به من نزدیک می شدند را ببینم .اما چرا ؟ اين ديگه چه جورشه ؟ شايد اين آدم ها به اين خاطر منو هدف گرفتند وگرنه چرا آنها می خواستند مرا بکشند ؟ دیگر به جواب سوالم فکر نکردم باید كاري مي كردم .
طبيعتا اگر كسي مثل جومونگ بودم تير ها را مي گرفتم كمان كنار ديوار را بر مي داشتم و اون سه نفر را به قول معروف نفله مي كردم . اما من كجا و جومونگ كجا . من تاحالا به كشتن فكر نكردم . البته بازي هايي مثل هيتمن و آي جي آي بازي كردم ولي اصلا خودم رو مثل اونا تصور نكردم .
تير ها را روي هوا گرفتم و زمين انداختم . چشم هاي تمامي حاضرين اطاق ، شبيه توپ فوتبال شده بود . با اينكه رزمي كار بودم اندكي ترسيده بودم مي ترسيدم شكست بخورم .
دو فیلم بردار ناسزایی گفتند و پریدند و هر كدام دارتي به سمت من پرتاب کردند... دو باره همان ندا را شنیدم که گفت : آرام . باز زمان برایم کند شد . دو دارت در حال نزدیک شدن به من بودند . یک از آنها مقداري جلو تر بود . خودم را از جلوي دارت ها به طرف درب پرتاب كردم .
بلند شدم و به در خودم را رساندم . دو فيلم بردار با چاقو به سمت من مي آمدند . دستگيره را كشيدم ، در قفل بود برگشتم . دو فيلم بردار چاقو هايشان را به سمتم پرت كردند . جاخالي دادم . دو فيلم بردار به من حمله كردند . لگدي از پهلو به صورت آني كه نزديك تر بود زدم . تلو تلو خوران به عقب رفت . چرخيدم و لگدي دوراني به صورت ديگري زدم او بيهوش به زمين افتاد . فيلم بردار اولي با كتف به شكمم كوبيد و دو دست خود را دور كمرم محكم كرد . شكمم را سفت كرده بودم. براي اولين بار حس كردم چقدر عضله اي هستم . دو دستم را زير شكم مهاجم و او را از زمين بلند كردم و به هوا بردم و او را از كمر به زمين پرتاب كردم . او نيز بيهوش ـ و احتمالا كمر شكسته ـ روي زمين افتاد .
سه كماندار به سمتم حمله كردند . يه مشكل جدي داشتم و آن مسلح بودن آن سه نفر به شمشير بود . يكي از آن سه نفر سريع تر به سمتم آمد و شمشيرش را بالا برد . لگدي به شكمش زدم. شمشير را از دستش كشيدم و با آن دست راستش را زخمي كردم . سپس به هوا پريدم و با كتف توي صورتش فرود آمدم . او بيهوش روي زمين افتاد . نفر دوم طرفم آمد روي زمين نشستم مرد نزديك تر آمد و شمشير خود را بالا برد . قبل از اين كه شمشيرش را پايي بياورد با يك دستم پاهايش را گرفتم و با دست ديگرم كه شمشير در آن بود ، به طوري كه شمشيرم جلوي شمشيرش را بگيرد كمرش را گرفتم . او را با دو كتفم بلند كردم . اندكي دستانم به پايين كشيدم . صداي قرچ آمد . ظاهرا كمرش شكست .
در حاليكه كماندار روي شانه هايم بود به نفر آخر چشم دوختم . آشكارا ترسيده بود . داد زد و به سمت هجوم آورد . و شمشيرش را بلند كرد . مهاجمي كه روي كتفم بود را به سمتش پرتاب كردم . هر دوي آنها با هم روي زمين افتادند . احتمالا شمشيرهايشان باعث زخمي شدنشان شد . براي اولين بار حس كردم چقدر هيكلي هستم و بزرگم . اگه ديگه مشكلي برام پيش نياد ميرم كشتي كج كار مي شم .
به آخرين نفر چشم دوختم . دختري لاغر آن سمت اطاق ايستاده بود . من گنده اگه بخواهم او را بزنم ديگر چيزي ازش نمي ماند . به فكر خودم خنديدم . دختر با عصبانيت چشم به من دوخته بود . من نمي توانستم او را بزنم . چون قسم خورده بودم هيچ زني را نزنم . حالا بايد چي كار مي كردم . ناگهان حواسم به جاي ديگري رفت .
شش ضلعی ای که در اطاق قرار داشت در حال تغییر بود . ابتدا حاشیه ی آن پر رنگ و به رنگ های مختلف در آمد . سپس سه قطر به یه مرکز در آن به وجود آمد و شروع به چرخیدن ...
صدای شلیک گلوله آمد . به سمت دختر برگشتم . ندا دیر عمل کرد . زمان به موقع برایم کند نشد . گلوله تنها 10 سانتی متر با سرم فاصله داشت و در حال نزدیکتر شدن بود هول شدم و امیدم را از دست دادم بدنم سفت شده بود ، نمي توانستم خودم را كنار بكشم . تیر 5 سانت با سرم بیشتر فاصله نداشت . تمام کسانی که دوستشان داشتم را در عرض صدمی از ثانیه های که برای من داشت می گذشت به یاد آوردم از جمله مريم خواهرم . تیر دو سانت با سرم فاصله نداشت که از سمت شش ضلعی صدایی آمد :«پروته گو» ، تیری که کنار سرم بود به سمت بالا منحرف شد .
به سمت صدا و شش ضلعی برگشتم. مردی رو هوا بود و داشت به سمت بالای سر من پرواز میکرد . گلوله را رو هوا با لگد به سمت لیلا شوت کرد . زمان به حالت عادی برگشت . دختر مرده روی زمین افتاده بود . و مردی با ردای سیاه و موی بلند که از بالاي سر بسته شده بود پشت به من در مقابل من قرار داشت و در حال مشاهده دختر بود. روي پشت ردايش عكس يك پرنده طلايي در يك دايره قرار داشت .
درب باز شد . دو نفر دارت به دست وارد شدند . همان هایی که پشت میز بودند به اطاق وارد شدند تا کار نیمه تمام همکارانشان را تمام کنند . تاآمدم که به خودم بجنبم ، مرد سیاه پوش چرخید و دو دارت مخصوص به طرف آن ها پرتاب کرد . با كمك ندا باز زمان برایم کند شد و توانستم دو دارت را که به شکل دایره ای که چهار تیغ در اطرافش بود و چرخان به سمت دو نفری که وارد شدند می رفت را ببینم . خيلي شبيه شوريكن هاي توي افسانه دارن شان بود . زمان عادی شد . زن و مرد وارد شده محکم به در برخورد کردند و مردند . حالا فقط من بودم و ناجی سیاه پوش من .
ادامه مطلب
در ساعت 15/13 زنگ آخر خورد و همه به سمت منزل به راه افتادیم . پس از خروج از دبیرستان جهان آرا ، بچه ها در خیابان شریعتی جمع می شوند . بحث های نا تمام را خاتمه می دهند و به صورت گروهی به سمت خانه هایشان حرکت می کنند .
من به همراه محمد حسین مهدیان فر و محمد رضا کربلایی به سمت خیابان موسیوند به راه افتادیم . در ابتدای مسیر یک پیکان مدل چهل و هفت دیدیم که به رنگ گوجه ای و اسپرت شده بود . محمد حسین بحث پیکان را وسط کشید- او گاهی تو تعمیرگاه کار می کند - گفت :« چند وقت پیش بود که سوار یک پیکان مدل 57 شدم که دنده هیلمنی بود . بی نا ....»
گفتم :«فحش نده» من تصمیمم را گرفتم : هم نباید خودم فحش بدم و هم نباید اجازه بدم که در حضورم داده شود .
«خفه شو ! خب می گفتم ، لا مصب فرمونی داشت . خیلی باحال بود . راستی یکی از رفیق هام یه پیکان داشت که حسابی روش کار کرده بود . 17 ملیون می خواستند ازش بخرن ، نداد . کمک فنرش مشتی بود . رنگش سبز بود . قشنگ رو زمین خوابیده بود . وقتی می خواست از روی دست انداز رد شه باید اول یه چرخش بره بعد چرخ دومش وگرنه می کشه رو زمین . به این کار می گن رد شدن به روش بیست و هشتی ....» تا رسیدن به خیابان صاحبی این بحث ادامه داشت .
سر خیابان صاحبی گربه ـ کربلایی ـ گفت : «آقا بیاین یه نون بخریم» دویست متر پایین تر یه نانوایی بربری بود . دیدم قوی بود یه نگاه انداختم ، بسته بود . گفتم :«بسته س . لازم نیست تا اونجا بریم .»
گفت :«ای که حیف» شروع به راه رفتن در کوچه ی صاحبی کردیم که باز محمد حسین شروع به صحبت کردن راجع به پیکان ها کرد . ما هم گوشمان مفت ! خوشبختانه من زرفام شمالی ازشان جدا شدم . خداحافظی کردم و به سمت خانه ام به راه افتادم .
امروز چهارشنبه بود . شنبه دوباره هم دیگر رو خواهیم دید . در حال رفتن به خانه ام در مركز هزارتو بودم ـ بايد چند كوچه رد كنم تا به آن برسم ـ که اطلاعیه ای روی دیوار دیدم که بالای آن بزرگ نوشته شده بود : "تست بازیگری"
نزدیک تر رفتم و مشغول خواندنش شدم . ظاهرا به یک سری بازیگر با مهارت نیاز دارند ." یک پسر بین هفده تا هجده سال که توانایی بالایی در مهارت های رزمی و تیر اندازی با کمان داشته باشد ." فکر کنم که مناسب باشم . از بچگی دوست داشتم بازیگر شوم . نمی دانم چرا ولی یک حسی به من می گوید که خوش میگذرد .
این چند وقته فهمیدم که می تونم کتاب را به صورت فیلم ببینم . یعنی وقتی کتاب را می خوانم در ذهنم آن را به صورت فیلم می بینم . چند بار خودم رو بازیگر نقش های اصلی کردم . مثلا دَرِن شان در کتاب های افسانه درن شان ، گروبز و کِرنل و بِرَن در دیموناتا و ادوارد کالِن در مجموعه گرگ و میش. خیلی بهم حال میداد. مخصوصا درن و گروبز . برای نقش های دیگر هم بازیگر می گذاشتم . بازیگرهایی که خودم می گذاشتم رو به بازیگر هایی که توی فیلم هاشان می بینم ترجیح می دم . مخصوصا بازیگر های خودم در افسانه دارن شان . بازيگر هاي فيلمش رو نمي دونم از كدوم قبرستوني آوردن كه انقدر زشتن .
من تیر اندازی با کمان خوبی دارم . در واقع عالیه . من خیلی کلاس تیر اندازی رفتم و خیلی خوب می تونم تیر بزنم . این کلاس های تیر اندازی اگر به خاطر جومونگ نبوده لا اقل استارتش را جومونگ زد . خیلی حال می داد . در ضمن من رزمی کار هم هستم . یه تنه حداقل پنج نفر رو حریفم . فکر کنم موفق شوم .
به آدرس و تاریخش نگاه کردم .
"شریعتی – دولت – چهار راه قنات – کوچه عرفانی – پلاک 47"
"شنبه 30/4/88 – ساعت 4 الی 8 بعد از ظهر"
احتمالا می روم . رویم را از آگهی برگرداندم و به سمت خانه در مرکز هزار تو به راه افتادم . در بین راه از یک شش ضلعی رد شدم . اگر زمین را مربع مربع در نظر بگیریم ، من در مرکز هر مربع به ضلع 10 متر یک شش ضلعی شبیه به شکل ساختار مولکولی بَنزِن* می بینم . از وقتی هفت سالم بود می دیدمشان تا حالا . نمی دانم چرا بقیه توانایی دیدنشان را ندارند . در موردشان با کسی حرف نزدم . البته با دو یا سه نفر زدم که همشون مسخرم کردن . برای همین دلیل دیگه به آنها فکر نمی کنم . فقط آنها ها را می بینم ولی توجهی نسبت به آنها ندارم .
ساعت 35/13 هست . در این زمان فقط خواهرم توی خانه هست . مادرم توی حوزه ی علمیه و پدرم سر کارش ـ در موسسه استاندارد و تحقیقات صنعتی ایران ـ هست . خواهرم مریم که یک سال از من بزرگتره الان توی خانه و منتظر من هست . به آخر بن بست زهره و پلاک 6 رسیدم . زنگ دوم را زدم . صدای گرم و دلنشین خواهرم آمد :«بله ؟»
«منم آبجی جان درب رو باز کن » در باز شد بالا رفتم . درب خانه باز بود و خواهرم کنار آن قرار داشت .
«سلام عباس جان ، خوبی ؟»
«ممنون تو چه طوری ؟» درب را بستم .
«خوبم ، مدرسه چه طور بود ؟»
«خوب بود . راستی تو مسابقات والیبال اول شدیم .»
«مبارکه ، جایزه بهتون می دهند ؟»
«بله» نفیس ترین جایزه ای که تا حالا دادند یک تی شرت با یک جا چسبی بدون چسب بود . « خب ، امروز باید چه غذای خوشمزه ای از دستپخت خواهرم بخورم ؟»
«زرشک پلو درست کردم ، امیدوارم خوشت بیاد »
«مگه می شه خوشم نیاد ؟»
«ممنون» به سمت آ شپزخانه رفت .
خانه ی ما 150 متر است . اجاره ای ، دو خوابه ـ در یک اطاق من و خواهرم می خوابیم و در اطاق دیگر پدر و مادرم ـ یک اطاق نشیمن و یک اطاق پذیرایی L شکل دارد . در طبقه ی دوم هستیم و یک بالکن بزرگ هم داریم .
به داخل اطاقم وارد شدم . مرتب بود . مریم مرتب کرده بود . خیلی رابطه ی خوب و صمیمی ای با هم داریم رابطه ای که معمولا بین خواهر برادر های امروزی کمتر دیده می شود . مثلا دختر عمه ام با پسر عمه ام مثل دشمن خونی می مانند . حتی وقتی خواهره یک فیلم می گیره برادره حق نداره ببینه . واقعا که .
در اطاق ما دو تخت بود که یکی سمت چپ کنار دیوار بود و دیگری عمود بر آن زیر پنجره . من روی آنی که زیر پنجره بود می خوابیدم . یک میز تحریر مقابل تخت من بود که کنار شوفاژ قرار داشت و من و خواهرم به صورت مشترک از آن استفاده می کردیم . در سمت راست اطاقمان یک کمد دیواری قرار داشت که کل دیوار را گرفته بود . سه قسمت داشت . یک قسمت برای لوازم من یک قسمت برای لوازم خواهرم و آخری مخصوص رخت خواب ها .
لباس هایم را عوض کردم و از اطاق خارج شدم . خواهرم داشت در پذیرایی نماز می خواند . خیلی مومن بود . منم مومن بودم درسته که تا دیروز فحش و چرت و پرت زیاد می گفتم ولی مومن بودم . من نیز نمازم را خواندم . بعد از نماز ناهار را خوردیم . خوشمزه بود . بعد از نهار مقداری سر کامپیوتر مشغول شدم . بازی کردم ، فیلم دیدم و ... . ساعت 17 مادرم آمد . سلام و احوال پرسی انجام دادم و به سر فیلمی که می دیدم برگشتم . ارباب حلقه های یک بود . دوساعت از شروع فیلم گذشته بود ولی هنوز تمام نشده بود چقدر زیاده ! در ضمن چقدر قشنگه !
پدرم ساعت هفت شب به خانه رسید . معمولا توی این ساعت می رسد . آن روز کم کم تمام شد . شب شام را خوردیم . تلویزیون دیدیم و خوابیدیم ! معمولا ساعت یازده همه به رخت خواب می رویم .
روز پنجشنبه رسید . ساعت 11 از خواب بیدار شدم . به همه می گم سحر خیز با شید تا کام روا باشید ولی خودم اینجوریم . پنجشنبه ها معمولا به خانه ی مادربزرگ پدريم می رویم . تمام عمه هایم ـ شامل هفت عمه ـ و عموهایم ـ شامل دو عمو ـ با فرزندانشان آنجا جمع می شوند . امروز نیز ما به آنجا خواهیم رفت . ساعت یک من و خواهرم راه افتادیم . خانه ی مادر بزرگ و پدر بزرگم مینی سیتی بود . پس ما باید تا سه راه دزاشیب بالا میرفتیم و بعد سوار تاکسی می شدیم . پدر و مادرم هر دو ساعت پنج آنجا خواهند آمد . ما زود تر می رویم تا ناهار هم آنجا باشیم .
به آنجا رسیدیم و صله رحم کردیم . تا شب کار های زیادی کردم . با پسر عمه هایم فوتبال بازی کردیم . گیم نت رفتیم و ... شب ساعت یازده به خانه برگشتیم می خواستم بخوابم که سریالی شروع شد . نام سریال مسافران بود . ظاهرا خنده دار بود . شروع به دیدن کردم . خواهرم و مادرم خوابیدند ولی پدرم با من تماشا کرد . بعد از فیلم ما هم خوابیدیم .
روز بعد به خانه ی مادربزرگ و پدر بزرگ مادریم رفتیم . البته خاله هایم ـ شامل 4 خاله ـ و تنها داییم در خارج کشور هستند و این دفعه ما تنهاییم . خانه ی آنها چهارصد یا پانصد متر بالا تر از خانه ی ماست . زیاد دور نیست .
عصرشروع به نوشتن تکالیف فردایم کردم . فردا کلاس المپیاد فیزیک و ساخت پل ماکارانی دارم . از جفتش بدم میاد . البته هردوشان خوبند ولی معلمشان مزخرفه . متاسفانه معلم پل ماکارانی هم همان معلم المپیاد هست . چهار ساعت کسل کننده .
شنبه فرا رسید . به مدرسه رفتم . ساعت 14/7 رسیدم - یک دقیقه قبل از زنگ - نمی دانم چرا هیچ وقت زود نمی رسم . در آن شنبه ، مدرسه مانند شنبه هاي ديگر كسل كننده بود . سر کلاس پل ماکارانی معلم به جای اینکه پل ماکارانی درس بده ، چرت و پرت می گه . اَه اَه . قسم می خورم از هفته ی بعد نیام .
ساعت 40/14 به خانه رسیدم . تا ساعت چهار وقتم را گذراندم . برای لحظه ی تست بازیگری لحظه شماری می کردم . به خواهرم گفتم : «نظرت راجع به بازیگری چیه ؟»
«نظر خاصی ندارم .»
«امروز می خوام برم یه جا تست بازیگری بدم .»
«مگه علاقه داری ؟ »
«بگی نگی»
«کی میری ؟»
«ساعت پنج»
«خوبه ، موفق باشی» زیاد علاقه ای نشان نداد . ظاهرا زیاد خوشش نمی آید .
بالاخره ساعت 5 شد . از مریم خداحافظی کردم و به او گفتم که به مادر بگوید کجا می روم - وقتی در حوزه تدریس می کند ، دوست ندارد کسی برای کار های غیر ضروری زنگ بزند - راه افتادم و به سمت خیابان شریعتی رفتم تا سوار اتوبوس های نوبنیاد شوم . عقیده دارم می شود با یک بلیت زندگی کرد .
این داستان بازنویسی شده و به تاپیک یاران آتش انتقال یافت لطفا از آنجا پی گیر داستان باشید.
افسانه ي مراد - كتاب اول - نداي ققنوس - فصل اول
مقدمه :
بالاخره كتاب نداي ققنوس از مجموعه افسانه مراد آماده شد .كتاب هاي افسانه مراد، كتابهايي هستند كه انسان هاي جديدي را معرفي مي كدند : ققنوس ها .
حرف نويسنده :
ابتدا مي خواستم شخصيت هاي خارجي درست كنم . مثلا پسري به اسم نيكلاس يا ماركوس . اما من ايراني و مسلمان هستم پس شخصيتي ايراني و مسلمان آوردم پسري به نام عباس مراد .
در اين رمان شخصيت هايي از رمان هاي ديگر آوردم . من آن شخصيت ها را دوست داشتم و بدون آنها دوست نداشتم كتابم را بنويسم . تمام شخصيت هاي اين داستان خيالي هستند . ممكن است آدم هايي با نام هايي كه آوردم وجود داشته باشند ولي منظور من هيچ كدام از آنها نيست . اين حرف من راجع به آدرس هايي كه آوردم هم هست .
من مدلي براي خواندن رمان دارم . در مدل من رمان تبديل به فيلم مي شود . يعني هرچه در رمان ميخوانم را به صورت فيلم ميبينم . اين رمان را به صورت فيلم شروع مي كنم . تصور كنيد در بين سيارات در حال حركت هستيم .
در بين سيارات حركت مي كنيم .مطمئن نيستيم كه موجودات زنده اين سيارات چگونه اند . يا اصلا موجود زنده دارد يا نه . به سمت خورشيد حركت مي كنيم . كمكم كه نزديك ميشويم سياره اي خود نمايي مي كند .
اين سياره رنگش آبي به نظر ميرسد . سومين سياره بعد از خورشيد هست . ما اين سياره را ميشناسيم . اين زمين است . همه ما در آن به دنيا آمده ايم و در آن زندگي ميكنيم .
هميشه در زمين افسانه هايي شروع مي شوند و سپس تمام ميشوند . بعد از هر افسانه ، افسانه ي ديگري شروع ميشود . ما به سراغ اين افسانه مي رويم : افسانه مراد .
با سرعت به زمين نفوذ ميكنيم . زمين در حال چرخيدن هست . نزديك تر ميشويم . كمي مي ايستيم . كشور ها را درحال عبور از مقابل چشممان ميبينيم . به ايران كه ميرسد . دوباره سرعت مي گيريم . به داخل ايران مي رويم باز مي ايستيم . شهر هاي ايران را از نظر مي گذرانيم . به سمت تهران پيش مي رويم . مي رويم به دبيرستاني در خيابان شريعتي ، مي رويم به دبيرستان جهان آرا .
فصل اول :
مهدی توپ والیبال را بالا انداخت و سرویس قشنگی با کف دست زد و توپ را به زمین حریف فرستاد . حمید با ساعد جواب داد و توپ بالا آمد ، حسین با پنجه توب را برای محمد هوا انداخت . محمد به هوا پرواز کرد و دست خود را برای زدن توپ بالا آورد اما نزد .
اسی و حسن به هوا پریدند و حسن توپ را زد . به محض برخورد توپ به دست حسن ، مهدی فریاد زد: «عباس»
منم سریعا واکنش دادم : شیرجه زدم و با ساعد توپ را به هوا فرستادم . مهدی که پاسور بود و جلوی من قرار داشت با پنجه توپ رو برایم آماده کرد . به هوا پرواز کردم و با آبشاری زیبا ، توپ را به زمین حمید وطنی فرستادم . آنقدر محکم بود که کسی توانایی جواب دادن آن را نداشت . توپ محکم به زمین خورد و بعد فریاد های "اه" و "گندت بزنه" و چیزهایی بدتر از دهان حمید وطنی ، حسین جوان کیش ، محمد حقایقی ، حسن هدایتی ، محمد رضا اسماعیلی ـ معروف به اسی ـ ، محمد حسین رهنمایی و طرفداران تیمشان به هوا آمد .
در عوض فریاد های "به به" ، "آفرین" و "عباس مراد را عشقه" از دهان بچه های تیم ما یعنی مهدی مهدوی ، محمد نوری ، حسین دانش پژوه ، جواد هاشمی و محمد رضا کربلایی ـ معروف به گربه ـ و همچنین طرفداران تیممان به گوش رسید . تیم ما 15 به 13 بازی رو برد . بچه ها به طرف من آمدند و مرا در آغوش کشیدند .
یک هفته ای بود که مسابقات والیبال بین پایه های مدرسه در زنگ دوم برگزار می شد که در آخر امروز بازی فینال بین دو تیم پایه سوم مدرسه ی ما یعنی تیم ما و تیم حمید وطنی و یارانش برگزار شد و ما بردیم .
من والیبال خوبی داشتم و اگر در پایمان نفر اول نبودم حتما نفر دوم بودم .
به محض تمام شدن بازی و خوشحالی بچه ها زنگ به صدا در آمد و بچه ها به سوی کلاس ها به راه افتادند. ساختمان اصلی دبیرستان بعد از زمین فوتبال که خودش بعد از زمین والیبال بود ، قرار داشت . این زنگ فیزیک داشتیم . من هیچ وقت با بودن مدرسه در تابستان موافق نبودم و نخواهم بود اما سال دیگه کنکور داریم و تازه امسال امتحان نهایی . پس آمدنم بهتر از نیامدنم بود . در نتیجه آمدم . در ضمن مسابقات والیبال هم مدرسه برگزار کرده بود تا حوصله بچه ها سرنرود . پس چرا نیام ؟
با اینکه کلاس ها اختیاری بود ، اما تقریبا تمام بچه ها حاضر می شدند . معلم فیزیکمان آقای جدیدی هست. استاد جدیدی مدیر مدرسه هم هست . او فیزیک را خوب درس می دهد .
پس از رسیدن تمام بچه ها به کلاس او شروع به درس دادن و حل کردن تست ، کرد . 75 دقیقه بعد زنگ به صدا در آمد و ما بچه ها به سمت حیاط مدرسه به راه افتادیم .
این زنگ تفریح والیبال نداشت پس زیاد باحال نبود . در این زمان ها بچه ها بحث هایی گرفته از فیلم های روز تا بازی هاي روز را شروع می کردند . کربلایی گفت :«فیلم کرانک 2 را کی دیده ؟»
حسین جوان کیش گفت :«خیلی گـُ...»
حرفش را قطع کردم :«عفت کلام داشته باش» قبول می کند و می گوید :«خیلی مزخرف بود ، بلد نیستند فیلم درست کنند.»
حسین دانش پژوه می گوید :«هری پاتر1 شش رو دیدید ؟ چه فروشی پیدا کرده ، عوضی ها ملیون ملیون دلار دارند می خورند .یعنی اینقدر مردم بی کارند ؟»
گفتم :«خب ، هم قشنگه و هم طرفدار های زیادی داره» منم یکی از طرفداراشم ! «ولی بد درست کردند . هیچی از آن چیزهایی که تو کتاب بود توی فیلم نیاوردند .»
حمید وطنی گفت :«بازیگرانش خیلی خوب بازی می کنند .» از رضا انصاری پرسید : «از کدومشون خوشت می آید »
بی شرمانه گفت :«از دختره»
گفتم:«گندت بزنه»
«یعنی بد بازی می کند»
«نه ، ولی زیاد ازش خوشم نمیاد . بیش تر از آلبوس دامبلدور2 خوشم می آید .»
«عباس چت شده ؟ تا دیروز فحش می دادی و حرف های چرت و پرت زیاد می زدی . چی شد از امروز بچه مثبت شدی ؟»
«آره ، بچه مثبت شدم . این بهتره . یعنی چی آدم عفت کلام نداشته باشه ؟ سعی کن خودتو درست کنی.» می شود گفت که رضا انصاری کثیف ترین بچه ی مدرسه هست . با اون دماغش گنده اش واه واه .
ارسلان بختیاری که از آن طرف بچه ها حرف های ما را گوش می داد گفت :«جمش کنین بابا ! فقط کتابای دارن شان ، بقیه رو ول کنین !»
گفتم :« آره راست می گه .»
دانش پژوه با تعجب پرسید :«فکر می کردم طرفدار هری پاتر باشی »
«هستم . ولی نمی تونم انکار کنم کتاب های دارن شان قشنگ تر هستند .»
حمید وطنی گفت :«اصلا قیاس جایز نیست . هری پاتر یک سبک داره . کتاب های دارن شان هم یک سبک دیگه . نمی شه با هم مقایسشون کرد .»
همه با هم گفتیم :«واااااو»
زنگ به صدا در آمد و ما به بحثمان خاتمه دادیم و به سمت کلاس ها به راه افتادیم . این زنگ ریاضی و در واقع حسابان داشتیم . این درس رو استاد صادقی درس می داد . سال اول هم ایشان معلم ما بودند . هم خوب درس می داد و هم سر کلاس هایش می خندیدیم . خدا خیرش بدهد ! او داخل کلاس شد و درسش را شروع کرد .
بودن ونبودن اهمیت ندارد
خوب باز هم سری به یاهو! می زنیم، کسی پرسیده بود: « این عجایب هفت گانه جهان که می گن چی هستند؟». خوب، این سوال یک خورده جامع است. به عنوان مثال ما لیست عجایب هفت گانه های زیادی داریم. مثلاً آثار تاریخی، آثار مدرن و آثار 100% طبیعی و ... . که من به اختصار این سه تا رو نام می برم.
عجایب هفت گانه تاریخی، عجایبی هستند که به دست انسان به یک منظره طبیعی تبدیل شده اند. به صورتی بسیار جالب این وب سایت]1[ به این عجایب اشاره کرده است. اهرام ثلاثه مصر ، بوستان اعدام بابل(Babylon) قدیم ، معبد آرتمیس الهه ماه و شکار ، مجسمه زاوش رئیس خدایان یونانی ، فانوس دریایی اسکندریه (فکر کنم همان آینه اسکندر است که در دیوان خواجه حافظ شیراز از آن نام برده شده است.) ، مقبره Halincarnassus و Rhodes کبیر.
عجایب امروزه آنقدر زیاد هستند که نمی توان در مورد آن ها صحبت کرد. انجمن مهندسین عمران آمریکا لیستی از عجایب مدرن ارائه کردند که نشان دهنده ی موفقیت های هنری قرن 20 هستند. کانال های تونلی ، CN Tower در تورنتو ، ساختمان Empire State ،Golden Gate Bridge، کانال پاناما ، سد Itaipu و کارهای حفاظتی در دریای شمال هلند.
در آخر، طبیعت هم لایق داشتن عجایب هست، حالا چرا هفت تا خدا می داند!Grand Canyon (دره ای عمیق) ، Northern Ligths ، کوه اورست ، Great Barrier Reef ( فکر کنم نوعی از با تپه های دریایی باشد.) ، آبشار ویکتوریا ، آتشفشان پارکوتین و بندر گاه ریو دی جنیرو
باز هم آیینه ی تنهایی...
با غباری دلگیر...
در مکانی خلوت...
منعکس کرد ، تو را در نظرم...
که نباشد تنها...
چینی ساده ی احساساتم...
باز هم حس نیاز...
خلاء یک دختر...
بفشارد مرا در آغوش...
باز هم دلتنگی...
من در این کنج اتاق...
میشمارم گذر ثانیه را...
همه جا تاریک است...
قطر کوتاهی ز نور...
از منیری که در این نزدیکست...
میبرد تا رویا...
جسد تاریک احساسم را...
همه جا در حرکت...
همه با سرعت نور...
سایه ها در حیرت...
پیر مردی در راه...
با عصایی در دست...
می زند طعنه به من...
که چرا جا ماندی...
همه از دور و برت میگذرند...
چه توانم گویم...
بخدا هیچ نمانده زه تن عریانم...
همه چیزم رفتند...
عقل با آمدن عشق ، مرا ترک نمود...
عشق هم در دل من جای نداشت...
دل من هم بی عشق ، بخدا ساده شکست...
با شکست این دل ، این بلور زیبا ، همه گفتند که او مرده دگر...
پلک هایم خسته...
چشم هایم در خواب...
جسدم دفن شده زیر هزاران خربار...
خاکهای غربت...
به امید آنکه...
روید از این دل خاک...
لاله های جرات...
بای!!1
توی تنهایی یک دشت بزرگ
چه زیباست بخاطر تو زیستن
تو کـه نیستی تا بـبـیـنی من و این دل شکسته
خداوندا با تو سخن می گويم
از عشق
آن ميل شديد درونی
آن جادوی جاوداني
آن عطش کاشتن و درو کردن
آن عظمت فکر کردن و ديدن
آری خداوندا از تو می پرسم
کجا رفته است آن تکثر روح نيک تو
اگر درون نيک است پس اينها چيست؟
صدای قناری در قفس از برای چيست؟
خداوندا از تو می پرسم
اگر آدم اشرف مخلو قات است
اگر او کمال آفريده ها است
پس چرا حقارتش می بينی
پيش مخلوقات؟
او را که افسارش باز کردی وگفتی برو تا باز گردی سوی من
خداوندا از تو می پرسم
کدامين مالک گله اش را دست گرگ می سپارد؟
که تو گرگ را مبصر کلاس ما کردی
ما در زمین همه بنده شيطانيم
اگر خود را گول نزنيم
او ما را حکمرانی می کند
هر چه خواهد می دهد و هر چه می خواهد گيرد
الا جان که از آن توست
خداوندا از تو می پرسم
آيا نمی خواهی ظاهر کنی آن حقيقتی که وعده داده بودی؟
آن قيامتی که ما را از آن ترسانده بودی؟
خداوندا پس کجا خوابيده آن ناجی که ما را قول اميد داده بودی؟
اميد در انتظارش ياٌس را می نوشد
و خداوندا از تو می پرسم!!!
هرگز نشد بیای پیشم بگیری دستای منو
تموم زندگیم فنا شده دیگه چیزی ندارم برا از دس دادن
تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک ابتدا ما را با عنوان شلوار پاره ی ..... و آدرس blacker.LoxBlog.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.
طراح قالب:Night-Skin
فال حافظ
قالب های نازترین
جوک و اس ام اس
زیباترین سایت ایرانی
جدید ترین سایت عکس
نازترین عکسهای ایرانی
بهترین سرویس وبلاگ دهی
وبلاگ دهی LoxBlog.Com