شلوار پاره ی .....

باز هم آیینه ی تنهایی...

با غباری دلگیر...

در مکانی خلوت...

منعکس کرد ، تو را در نظرم...

که نباشد تنها...

چینی ساده ی احساساتم...

باز هم حس نیاز...

خلاء یک دختر...

بفشارد مرا در آغوش...

باز هم دلتنگی...

من در این کنج اتاق...

میشمارم گذر ثانیه را...

همه جا تاریک است...

قطر کوتاهی ز نور...

از منیری که در این نزدیکست...

میبرد تا رویا...

جسد تاریک احساسم را...

همه جا در حرکت...

همه با سرعت نور...

سایه ها در حیرت...

پیر مردی در راه...

با عصایی در دست...

می زند طعنه به من...

که چرا جا ماندی...

همه از دور و برت میگذرند...

چه توانم گویم...

بخدا هیچ نمانده زه تن عریانم...

همه چیزم رفتند...

عقل با آمدن عشق ، مرا ترک نمود...

عشق هم در دل من جای نداشت...

دل من هم بی عشق ، بخدا ساده شکست...

با شکست این دل ، این بلور زیبا ، همه گفتند که او مرده دگر...

پلک هایم خسته...

چشم هایم در خواب...

جسدم دفن شده زیر هزاران خربار...

خاکهای غربت...

به امید آنکه...

روید از این دل خاک...

لاله های جرات...

بای!!1

نوشته شده در 27 ارديبهشت 1389برچسب:,ساعت 11:12 توسط علی پرورش| |

 

درخت...

 توی تنهایی یک دشت بزرگ

 که مث غربت شب بی انتهاست
 یه درخت تن سیاه سر بلند
 اخرین درخت سبز سر پاست
 رو تنش زخمه ولی زخم تبر
 نه یه قلب تیرخورده نه یه عشق
 شاخه هاش پٍٍٍُرازپَرپرنده هاس
 کندوی پاک دخیله و طلسم
 چه پرنده ها که توجاده ی کوچ
 مهمون سفره سبزاون شدن
 چه مسافرا که زیر چتر اون
  به تن خستگی شون تبر زدن
 تا یه روزتو اومدی بی خستگی
  با یه خورجین قدیمی قشنگ
 با تونه سبزه نه اینه بود نه اب
 یه تبر بود با تو بااهرم سنگ
 اون درخت سر بلند پر غرور
 که سرش داره به خورشیدمیرسه
مـنـــــــــم مـــنـــــــم
 اون درخت تن سپرده به تبر
 که واسه پرنده ها دلواپسه
 مـنــــــــــم مــنـــــــم
 من صدای سبز خاک سُربیم
 صدایی که خنجرش رو به خداس
 صدایی که تو ی بُهد شب دشت
 نعره ای نیست ولی اوج یک صداس
 رقص دست نرمت ای تبر به دست
 با هجوم تبر گشنه و سخت
 اخرین تصویر تلخ بودنت
 توی ذهن سبز اخرین درخت
 حالا تو شمارش ثانیه ها
 کوبه های بی امون تبره
 تبری که دشمن همیشه ی
  این درخت محکم و تن اوره
 من به فکر خستگی های پر پرنده هام
  تو بزن تبـــــــــر بزن
 من به فکر غربت مسافرام
  اخرین ضربه رو محکم تر بزن
 
 


چه زیباست...

چه زیباست بخاطر تو زیستن

 
وبرای تو ماندن بپای تو مردن وبه عشق تو سوختن؛
 
وچه تلخ وغم انگیز است، دور از توبودن، برای تو گریستن؛
 
و به عشق و دنیای تو نرسیدن؛ ایکاش می دانستی بدون تو،
 
مرگ گواراترین زندگیست؛ بدون تو وبه دور ازدستهای مهربانت،
 
زندگی چه تلخ وناشکیباست. ایکاش می دانستی مرز خواستن کجاست،
وای کاش میدیدی قلبی راکه فقط؛
 
برای تو می تپد
 


سکوت...!

 

من سکوت خويش را گم کرده ام
 
لاجرم در اين هياهو گم شده ام
 
من که خود افسانه مي پرداختم
 
عاقبت افسانه مردم شدم
 
اي سکوت اي مادر فريادها
 
ساز جانم از تو پر آوازه بود
 
 تا در آغوش تو راه مي داشتم
 
چون شراب کهنه شعرم تازه بود
 
در پناهت برگ و بار من شکست
 
تو مرا بردي به شهر ياد ها
 
من نديدم خوش تر از جادوي تو
 
اي سکوت اي مادر فرياد ها !
 
گم شدم در اين هياهو ،گم شدم
 
تو کجايي تا بگيري دست من ؟
 
گر سکوت خويش را مي داشتم
 
زندگي پر بود از فرياد من !!!
 


تو که نیستی...
 

تو کـه نیستی تا بـبـیـنی من و این دل شکسته

تک و تنها توی غربت به امید تو نشسته
تو که نیستی تا ببینی منو این دستای خسته
یه ورق کاغذ خالی با یه احساس شکسته
تو که نیستی تا ببینی منو این روزای غمیگین
یه سکوت سرد و وحشی توی لحظه های سنگین
تو که نیستی تا ببینی منو دیوارای سنگی
فاصله بین منو توست،کاش بگی که برمیگردی
تو که نیستی تا ببینی منو این پلکای خیسم
تو تموم بی کسیها دارم از تو مینویسم
تو که نیستی تا ببینی لحظه هام بی تو چه سردن
واسه نبودن تو هموشون معنی دردن


درد و دل...

خداوندا با تو سخن می گويم


از عشق

آن ميل شديد درونی

آن جادوی جاوداني

آن عطش کاشتن و درو کردن

آن عظمت فکر کردن و ديدن

آری خداوندا از تو می پرسم

کجا رفته است آن تکثر روح نيک تو

اگر درون نيک است پس اينها چيست؟

صدای قناری در قفس از برای چيست؟

خداوندا از تو می پرسم

اگر آدم اشرف مخلو قات است

اگر او کمال آفريده ها است

پس چرا حقارتش می بينی

پيش مخلوقات؟

او را که افسارش باز کردی وگفتی برو تا باز گردی سوی من

خداوندا از تو می پرسم

کدامين مالک گله اش را دست گرگ می سپارد؟
 
که تو گرگ را مبصر کلاس ما کردی

ما در زمین همه بنده شيطانيم

اگر خود را گول نزنيم

او ما را حکمرانی می کند

هر چه خواهد می دهد و هر چه می خواهد گيرد

الا جان که از آن توست

خداوندا از تو می پرسم

آيا نمی خواهی ظاهر کنی آن حقيقتی که وعده داده بودی؟

آن قيامتی که ما را از آن ترسانده بودی؟

خداوندا پس کجا خوابيده آن ناجی که ما را قول اميد داده بودی؟

اميد در انتظارش ياٌس را می نوشد

و خداوندا از تو می پرسم!!!
 
 
 

 


هرگز نشد...

هرگز نشد بیای پیشم بگیری دستای منو

 
بدونی من عاشقتم گوش کنی حرفای منو
 
توبی وفابودی ولی اونکه برات میمردمنم
 
تا زنده ام دوست دارم اینه کلام آخرم
 
من که نتونستم تورو یه لحظه تنها بذارم
 
خونسردی خاطره ها بگم که دوست ندارم
 
دلم می خوادهمین یه باراشکاموپنهون نکنم
 
باور کنی تورومی خوام قوًٌتَُ زندونی کنم
 
بیا به شهر خاطرام غرق بشم توی نگاه
 
دیوونه وارفدات بشم بمیرم من واسه چشات
 
اماهنوز فاصلمون دورهَُ دست من جداس
 
ترانه ی سکوت من تو بغض آخرم رهاس
 
کاشکی میشد فقط یه باربیای بگی دوست دارم
 
تو چشم من نگاه کنی بگی که عاشقت منم
 


درده من...

تموم زندگیم فنا شده دیگه چیزی ندارم برا از دس دادن

 
به باد رفته همه چیزام همه اطرافیانم ترکم کردن
 
دیگه کسی نیس باشه همدردم خدای بالاسرمم منو فراموش کرده
 
چون ادمای دورو برم بودن پست وحیوون...
 
خدا گوش کن خداگوش کن بندت داره بازازت درخواست
 
میگه جونمو بگیر این باردیگه نمی خوام باشم اینجا
 
برم جایی که بفهمن دردمو جایی که بشنون حرفامو
 
دوباره طرح داستانم طرح غمه طرح بزرگ دنیا درده منه
 
دیگه از زندگی خدا خستم چطور بلند کنم دسته بستمو
 
تو تنهایی ذره ذره من مردم آره بازی باخترو من بردم
 
خدابده به بندت یه شانسوواسه یه بارجواب بده درخواستو
 
خدا تا کی از دردو غم بخورم چرا چرا زندگیم همش سیاهه
 
نمیخوای به بندت نگاه کنی باچه روباچه رویی سرموبالابگیرم
 
دیگه میخوام بیام خداکنارت شاید منم دیدم یه روزبهارت
 
آخه هرچی دیدم خدا بوده سیاه خداتموم عمرم شده تباه
 
دست من خدا دیگه نداره نا قلمم واسه کسی نداره جوهر
 
دم نفس نفس من زدم از زندگی خدا پس زدم
 
آرزوی مرگ دارم آره اعتقاد به دعای بندت بکن اعتماد
 
بندت نبودم بگوخداآخه خدای کسی هستی که توکاخه
 
من می میرم ولی به سختی خودگذشتگی آخه چه حدی
 
دوباره واسه خدا دارم حرفی یاد روزای خوب توهوای برفی
 
دارم میبینم خیانت ازدوروبریام ازهمونایی که بهشون کرده بودم
 اطمینان
دیگه نمی خوام دیگه نمی خوام کسی دوروبرم باشه
 
من بی امید زنده بودم زندگی بی امید یعنی مرگ
 
اززندگی خدادیگه شدم سیرمی میرم به زودی دیگه شدم پیر
 
بعد مرگم باقلم رو قبرم بنویسید با غصه رفتم
 
 درقبروشمابه روم ببندید بعد رفتن دیگه بهم نخندید
 
گلی سر قبرم شما بذارید به یاد من هرشب ببارید
 
چهار فصل عمرم شده دیگه خزون جلو چشام خشکیده شاخه
 های جوون
همه بدن بامن می گن بروبه درک شدم مثل خواب چشمای فلک
 
خداهمیشه تورویاهام بامن بود ولی تو واقعیت دارم یه کمبود
 
اونم محبت حسه سردوسیاه دلم خوش میشد شاید با یک نگاه
 
روی سنگ قبرم حاصل عمرمو بنویسید
 
این سه کلمه این سه کلمه حاصل عمربی ثمرم بود
 
خام بودم
 
پخته شدم
 
سوختم!!!
 
 
 

 



25 نظر  
نوشته شده توسط سپیده در جمعه 17 فروردین1386 ساعت 18:31 موضوع | لینک ثابت


بهانه
گفتی که به احترام دل باران باش
باران شدمو به روی گل باریدم
گفتی که ببوس روی نیلوفر را
از عشق تو گونه های او بوسیدم
گفتی که ستاره شو دلی روشن کن
من هم چو گل ستاره ها تابیدم
گفتی که برای باغ دل پیچک باش
بر یاسمن نگاه تو پیچیدم
گفتی که باری لحظه ای دریا شو
دریا شدمو ترا به ساحل دیدم
گفتی که بیا و لحظه ای مجنون باش
مجنون شدمو ز دوریت نالیدم
گفتی که شکوفه کن به فصل پاییز
گل دادم و با ترنمت روییدم
گفتی که بیا و از وفایت بگذر
از لهجه ی بی وفاییت رنجیدم
گفتم که بهانه ات برایم کافیست
معنای لطیف عشق را فهمیدم

 



 



 


سیب
تو به من خندیدی
و نمی دانستی
من به چه دلهره
از باغچه همسایه
سیب را دزدیدم
باغبان از پی من تند دوید
سیب را دست تو دید
غضب الود به من کرد نگاه
سیب دندان زده
از دست تو افتاد به خاک
و تو رفتی و هنوز...
سالهاست که در گوش من
ارام ارام خش خش گام تو
تکرار کنان می دهد ازارم
و من اندیشه کنان
غرف این پندارم
که چرا باغچه کوچک ما سیب نداشت؟؟؟
جواب دخترک
من به تو خندیدم
چون که می دانستم
تو به چه دلهره
ازباغچه همسایه سیب رادزدیدی
پدرم از پی تو تند دوید
ونمی دانستی
باغبان پدر پیر من است
من به تو خندیدم
تا که با خنده خود
پاسخ عشق توراخالصانه بدهم
بغض چشمان تو لیک
لرزه انداخت به دست من و
سیب دندان زده از دست
من افتاد به خاک...
دل من گفت برو
چون نمی خواست
به خاطر بسپاردگریه تلخ تو را
ومن رفتم و هنوز...
سالهاست که در ذهن من
ارام ارام حیرت و بغض نگاه تو
تکرار کنان میدهد ازارم
ومن اندیشه کنان
غرق این پندارم
که چه می شد اگر باغچه خانه ما سیب نداشت؟؟؟
 
نوشته شده در 27 ارديبهشت 1389برچسب:,ساعت 11:9 توسط علی پرورش| |


Power By: LoxBlog.Com