شلوار پاره ی .....

 

 

 

 

 

 

 

 

فصل سوم

در ساعت 30/17به مکان گفته شده جهت تست بازیگری رسیدم . در باز بود و تابلویی کنار در قرار داشت که نشان می داد من درست آمدم . داخل شدم در مقابلم یک درب بود که نوشته شده محل گرفتن تست بازیگری . در کنار درب پله بود که به طبقه های بالا راه داشت . به سمت درب رفتم .
آمدم که وارد شوم یک نفر با چهره ای نا امید و ناراحت به من گفت : «بهتره وقت خودتو تلف نکنی این عجیب غریب ها هیچکس رو قبول نمی کنند . » بعد از کنار من رد شد و خارج شد. منظورشو از "عجیب غریب‌ها" نفهمیدم اما هنگامی که وارد شدم فهمیدم .
یک مرد با چشم های آبی که کمابیش شبیه چشم های گربه بود و دماغی که نوکش به سمت بالا بود و سبیلش شامل چند نخ بود و همچنین ریش پر پشت قهوه ای داشت پشت میز ایستاده بود . زشت تر از او ندیده بودم . کنار او خانمی با همان مدل چشم و دماغ روی صندلی نشسته بود و کمابیش زیبا به نظر می رسید ، در حال حرف زدن با مرد بود . با ورود من هر دو برگشتند . چشمان زن برقی زد . رو به من گفت : «برای تست آمدید ؟ لطفا چند لحظه بنشینید .»
صدای زن زیبا ترین صدای زنی بود که تا بحال شنیده بودم گویی او به زمین تعلق نداشت ! به طرف دیگر نگاه کردم نزدیک 30 نفر در سالن حضور داشتند . به سمت یک صندلی به راه افتادم . مرد پشت میز تلفن رو برداشت و با صدایی نکره ــ زشت ترین صدایی که تا بحال شنیده بودم ! ـ گفت: «لیلا ، بیا که ...» باقی صحبت هایش آنقدر آرام بود که نفهمیدم .
درب اطاقی در انتهای سالن باز شد . زنی از اطاق خارج شد . توقع داشتم دختری با چشم های آبی گربه ای و دماغی نوک بالا ببینم اما دختری که آمده بود کمابیش شبیه دختر هایی بود که توی میدان تجریش ول می چرخند . دختر ـ که ظاهرا لیلا نام داشت ـ به مرد زشت قیافه نگاه کرد و سپس سرش را به نشانه تایید تکان داد بعد به مردی که در اطاق قرار داشت گفت : «شما مناسب نیستید بفرمایید» و مرد با دلخوری رفت .
سپس رو به من گفت : «شما بفرمایید داخل» . من خوشحال شدم و راه افتادم کسانی که در اطاق نشسته بودند همگی عصبانی شدند و رو به دختر و زن و مردی که کنار میز بودند اعتراض کردند . دختر با لحنی بسیار بد گفت : «ساکت ! اگه راضی نیستید بفرمایید ». خیلی ها رفتند .
من اهمیت ندادم و به سمت اطاق رفتم از کنار دختر رد شدم و داخل اطاق شدم . درون اطاقی که وارد شدم تعداد زیادی دم و دستگاه قرار داشت . دو دوربین فیلم برداری در سمت چپ اطاق قرار داشت و دو مرد زشت قیافه با همان چشمان آبی و دماغ نوک بالا در پشت آن بودند . در گوشه راست اطاق سه مجسمه رو به دیوار قرار داشتند . خیلی طبیعی می زدند . دختر با لحنی خوب رو به من گفت : «سلام . من لیلا هستم . خیلی از دیدنتون خوشحالم . لطفا به سمت اون دیوار بروید و بنشینید». سپس به دیواری اشاره کرد که در سمت راست و در مقابل سه مجسمه بود . کمانی به آن ديوار تکیه داده شده بود و همچنین صندلی ای در آن جا قرار داشت .
من به سمت آن دیوار به راه افتادم و از شش ضلعی ای رد شدم . از همان شش ضلعی هایی بود که فقط من می توانستم ببینم . روی صندلی نشستم . لیلا به سمت آن سه مجسه رفت و پشت پیشخوانی که آنجا بود قرار گرفت . سپس دستش را رو به سمت فیلم بردار ها تکان داد و از من پرسید :« خب ، اسمتون چیه ؟»
« عباس مراد.»
« چه مهارت هایی دارید ؟»
چشمانم را بستم و گفتم : «والا... من در هنر های رزمی و تیر اندازی ...» صدایی آمد . چشمانم را باز کردم . سه مجسمه به سوی من برگشته بودند. آنها مجسمه نبودند از آن انسان هایی بودند که چشم آبی و دماغ نوک بالا داشتند . یک مشکل وجود داشت : آنها کمان به دست و با تیر های کشیده من را هدف گرفته بودند . بی اختیار ایستادم و گفتم :« اینجا چه خبره ؟»
«چیزی نیست.» لیلا با خنده این را گفت و رو به سه کماندار گفت :«بزنیدش» و سه تیر به سوی من روانه شدند ...
 

فصل چهارم

نا امید شدم ولی ناگهان ندایی در ذهنم شنیدم که گفت : آرام .
زمان برای من کند شد ! در واقع نفس کشیدن حرف زدن حرکت کردن من تند تر از زمان شد . می توانستم سه تیری که آرام آرام به من نزدیک می شدند را ببینم .اما چرا ؟ اين ديگه چه جورشه ؟ شايد اين آدم ها به اين خاطر منو هدف گرفتند وگرنه چرا آنها می خواستند مرا بکشند ؟ دیگر به جواب سوالم فکر نکردم باید كاري مي كردم .
طبيعتا اگر كسي مثل جومونگ بودم تير ها را مي گرفتم كمان كنار ديوار را بر مي داشتم و اون سه نفر را به قول معروف نفله مي كردم . اما من كجا و جومونگ كجا . من تاحالا به كشتن فكر نكردم . البته بازي هايي مثل هيتمن و آي جي آي بازي كردم ولي اصلا خودم رو مثل اونا تصور نكردم .
تير ها را روي هوا گرفتم و زمين انداختم . چشم هاي تمامي حاضرين اطاق ، شبيه توپ فوتبال شده بود . با اينكه رزمي كار بودم اندكي ترسيده بودم مي ترسيدم شكست بخورم .
دو فیلم بردار ناسزایی گفتند و پریدند و هر كدام دارتي به سمت من پرتاب کردند... دو باره همان ندا را شنیدم که گفت : آرام . باز زمان برایم کند شد . دو دارت در حال نزدیک شدن به من بودند . یک از آنها مقداري جلو تر بود . خودم را از جلوي دارت ها به طرف درب پرتاب كردم .
بلند شدم و به در خودم را رساندم . دو فيلم بردار با چاقو به سمت من مي آمدند . دستگيره را كشيدم ، در قفل بود برگشتم . دو فيلم بردار چاقو هايشان را به سمتم پرت كردند . جاخالي دادم . دو فيلم بردار به من حمله كردند . لگدي از پهلو به صورت آني كه نزديك تر بود زدم . تلو تلو خوران به عقب رفت . چرخيدم و لگدي دوراني به صورت ديگري زدم او بيهوش به زمين افتاد . فيلم بردار اولي با كتف به شكمم كوبيد و دو دست خود را دور كمرم محكم كرد . شكمم را سفت كرده بودم. براي اولين بار حس كردم چقدر عضله اي هستم . دو دستم را زير شكم مهاجم و او را از زمين بلند كردم و به هوا بردم و او را از كمر به زمين پرتاب كردم . او نيز بيهوش ـ و احتمالا كمر شكسته ـ روي زمين افتاد .
سه كماندار به سمتم حمله كردند . يه مشكل جدي داشتم و آن مسلح بودن آن سه نفر به شمشير بود . يكي از آن سه نفر سريع تر به سمتم آمد و شمشيرش را بالا برد . لگدي به شكمش زدم. شمشير را از دستش كشيدم و با آن دست راستش را زخمي كردم . سپس به هوا پريدم و با كتف توي صورتش فرود آمدم . او بيهوش روي زمين افتاد . نفر دوم طرفم آمد روي زمين نشستم مرد نزديك تر آمد و شمشير خود را بالا برد . قبل از اين كه شمشيرش را پايي بياورد با يك دستم پاهايش را گرفتم و با دست ديگرم كه شمشير در آن بود ، به طوري كه شمشيرم جلوي شمشيرش را بگيرد كمرش را گرفتم . او را با دو كتفم بلند كردم . اندكي دستانم به پايين كشيدم . صداي قرچ آمد . ظاهرا كمرش شكست .
در حاليكه كماندار روي شانه هايم بود به نفر آخر چشم دوختم . آشكارا ترسيده بود . داد زد و به سمت هجوم آورد . و شمشيرش را بلند كرد . مهاجمي كه روي كتفم بود را به سمتش پرتاب كردم . هر دوي آنها با هم روي زمين افتادند . احتمالا شمشيرهايشان باعث زخمي شدنشان شد . براي اولين بار حس كردم چقدر هيكلي هستم و بزرگم . اگه ديگه مشكلي برام پيش نياد ميرم كشتي كج كار مي شم .
به آخرين نفر چشم دوختم . دختري لاغر آن سمت اطاق ايستاده بود . من گنده اگه بخواهم او را بزنم ديگر چيزي ازش نمي ماند . به فكر خودم خنديدم . دختر با عصبانيت چشم به من دوخته بود . من نمي توانستم او را بزنم . چون قسم خورده بودم هيچ زني را نزنم . حالا بايد چي كار مي كردم . ناگهان حواسم به جاي ديگري رفت .
شش ضلعی ای که در اطاق قرار داشت در حال تغییر بود . ابتدا حاشیه ی آن پر رنگ و به رنگ های مختلف در آمد . سپس سه قطر به یه مرکز در آن به وجود آمد و شروع به چرخیدن ...
صدای شلیک گلوله آمد . به سمت دختر برگشتم . ندا دیر عمل کرد . زمان به موقع برایم کند نشد . گلوله تنها 10 سانتی متر با سرم فاصله داشت و در حال نزدیکتر شدن بود هول شدم و امیدم را از دست دادم بدنم سفت شده بود ، نمي توانستم خودم را كنار بكشم . تیر 5 سانت با سرم بیشتر فاصله نداشت . تمام کسانی که دوستشان داشتم را در عرض صدمی از ثانیه های که برای من داشت می گذشت به یاد آوردم از جمله مريم خواهرم . تیر دو سانت با سرم فاصله نداشت که از سمت شش ضلعی صدایی آمد :«پروته گو» ، تیری که کنار سرم بود به سمت بالا منحرف شد .
به سمت صدا و شش ضلعی برگشتم. مردی رو هوا بود و داشت به سمت بالای سر من پرواز می‌کرد . گلوله را رو هوا با لگد به سمت لیلا شوت کرد . زمان به حالت عادی برگشت . دختر مرده روی زمین افتاده بود . و مردی با ردای سیاه و موی بلند که از بالاي سر بسته شده بود پشت به من در مقابل من قرار داشت و در حال مشاهده دختر بود. روي پشت ردايش عكس يك پرنده طلايي در يك دايره قرار داشت .
درب باز شد . دو نفر دارت به دست وارد شدند . همان هایی که پشت میز بودند به اطاق وارد شدند تا کار نیمه تمام همکارانشان را تمام کنند . تاآمدم که به خودم بجنبم ، مرد سیاه پوش چرخید و دو دارت مخصوص به طرف آن ها پرتاب کرد . با كمك ندا باز زمان برایم کند شد و توانستم دو دارت را که به شکل دایره ای که چهار تیغ در اطرافش بود و چرخان به سمت دو نفری که وارد شدند می رفت را ببینم . خيلي شبيه شوريكن هاي توي افسانه دارن شان بود . زمان عادی شد . زن و مرد وارد شده محکم به در برخورد کردند و مردند . حالا فقط من بودم و ناجی سیاه پوش من .
 


ادامه مطلب
نوشته شده در 3 تير 1389برچسب:,ساعت 18:39 توسط علی پرورش| |

فصل دوم

در ساعت 15/13 زنگ آخر خورد و همه به سمت منزل به راه افتادیم . پس از خروج از دبیرستان جهان آرا ، بچه ها در خیابان شریعتی جمع می شوند . بحث های نا تمام را خاتمه می دهند و به صورت گروهی به سمت خانه هایشان حرکت می کنند .
من به همراه محمد حسین مهدیان فر و محمد رضا کربلایی به سمت خیابان موسیوند به راه افتادیم . در ابتدای مسیر یک پیکان مدل چهل و هفت دیدیم که به رنگ گوجه ای و اسپرت شده بود . محمد حسین بحث پیکان را وسط کشید- او گاهی تو تعمیرگاه کار می کند - گفت :« چند وقت پیش بود که سوار یک پیکان مدل 57 شدم که دنده هیلمنی بود . بی نا ....»
گفتم :«فحش نده» من تصمیمم را گرفتم : هم نباید خودم فحش بدم و هم نباید اجازه بدم که در حضورم داده شود .
«خفه شو ! خب می گفتم ، لا مصب فرمونی داشت . خیلی باحال بود . راستی یکی از رفیق هام یه پیکان داشت که حسابی روش کار کرده بود . 17 ملیون می خواستند ازش بخرن ، نداد . کمک فنرش مشتی بود . رنگش سبز بود . قشنگ رو زمین خوابیده بود . وقتی می خواست از روی دست انداز رد شه باید اول یه چرخش بره بعد چرخ دومش وگرنه می کشه رو زمین . به این کار می گن رد شدن به روش بیست و هشتی ....» تا رسیدن به خیابان صاحبی این بحث ادامه داشت .
سر خیابان صاحبی گربه ـ کربلایی ـ گفت : «آقا بیاین یه نون بخریم» دویست متر پایین تر یه نانوایی بربری بود . دیدم قوی بود یه نگاه انداختم ، بسته بود . گفتم :«بسته س . لازم نیست تا اونجا بریم .»
گفت :«ای که حیف» شروع به راه رفتن در کوچه ی صاحبی کردیم که باز محمد حسین شروع به صحبت کردن راجع به پیکان ها کرد . ما هم گوشمان مفت ! خوشبختانه من زرفام شمالی ازشان جدا شدم . خداحافظی کردم و به سمت خانه ام به راه افتادم .
امروز چهارشنبه بود . شنبه دوباره هم دیگر رو خواهیم دید . در حال رفتن به خانه ام در مركز هزارتو بودم ـ بايد چند كوچه رد كنم تا به آن برسم ـ که اطلاعیه ای روی دیوار دیدم که بالای آن بزرگ نوشته شده بود : "تست بازیگری"
نزدیک تر رفتم و مشغول خواندنش شدم . ظاهرا به یک سری بازیگر با مهارت نیاز دارند ." یک پسر بین هفده تا هجده سال که توانایی بالایی در مهارت های رزمی و تیر اندازی با کمان داشته باشد ." فکر کنم که مناسب باشم . از بچگی دوست داشتم بازیگر شوم . نمی دانم چرا ولی یک حسی به من می گوید که خوش می‌گذرد .
این چند وقته فهمیدم که می تونم کتاب را به صورت فیلم ببینم . یعنی وقتی کتاب را می خوانم در ذهنم آن را به صورت فیلم می بینم . چند بار خودم رو بازیگر نقش های اصلی کردم . مثلا دَرِن شان در کتاب های افسانه درن شان ، گروبز و کِرنل و بِرَن در دیموناتا و ادوارد کالِن در مجموعه گرگ و میش. خیلی بهم حال می‌داد. مخصوصا درن و گروبز . برای نقش های دیگر هم بازیگر می گذاشتم . بازیگرهایی که خودم می گذاشتم رو به بازیگر هایی که توی فیلم هاشان می بینم ترجیح می دم . مخصوصا بازیگر های خودم در افسانه دارن شان . بازيگر هاي فيلمش رو نمي دونم از كدوم قبرستوني آوردن كه انقدر زشتن .
من تیر اندازی با کمان خوبی دارم . در واقع عالیه . من خیلی کلاس تیر اندازی رفتم و خیلی خوب می تونم تیر بزنم . این کلاس های تیر اندازی اگر به خاطر جومونگ نبوده لا اقل استارتش را جومونگ زد . خیلی حال می داد . در ضمن من رزمی کار هم هستم . یه تنه حداقل پنج نفر رو حریفم . فکر کنم موفق شوم .
به آدرس و تاریخش نگاه کردم .
"شریعتی – دولت – چهار راه قنات – کوچه عرفانی – پلاک 47"
"شنبه 30/4/88 – ساعت 4 الی 8 بعد از ظهر"
احتمالا می روم . رویم را از آگهی برگرداندم و به سمت خانه در مرکز هزار تو به راه افتادم . در بین راه از یک شش ضلعی رد شدم . اگر زمین را مربع مربع در نظر بگیریم ، من در مرکز هر مربع به ضلع 10 متر یک شش ضلعی شبیه به شکل ساختار مولکولی بَنزِن* می بینم . از وقتی هفت سالم بود می دیدمشان تا حالا . نمی دانم چرا بقیه توانایی دیدنشان را ندارند . در موردشان با کسی حرف نزدم . البته با دو یا سه نفر زدم که همشون مسخرم کردن . برای همین دلیل دیگه به آنها فکر نمی کنم . فقط آنها ها را می بینم ولی توجهی نسبت به آنها ندارم .
ساعت 35/13 هست . در این زمان فقط خواهرم توی خانه هست . مادرم توی حوزه ی علمیه و پدرم سر کارش ـ در موسسه استاندارد و تحقیقات صنعتی ایران ـ هست . خواهرم مریم که یک سال از من بزرگتره الان توی خانه و منتظر من هست . به آخر بن بست زهره و پلاک 6 رسیدم . زنگ دوم را زدم . صدای گرم و دل‌نشین خواهرم آمد :«بله ؟»

«منم آبجی جان درب رو باز کن » در باز شد بالا رفتم . درب خانه باز بود و خواهرم کنار آن قرار داشت .
«سلام عباس جان ، خوبی ؟»
«ممنون تو چه طوری ؟» درب را بستم .
«خوبم ، مدرسه چه طور بود ؟»
«خوب بود . راستی تو مسابقات والیبال اول شدیم .»
«مبارکه ، جایزه بهتون می دهند ؟»
«بله» نفیس ترین جایزه ای که تا حالا دادند یک تی شرت با یک جا چسبی بدون چسب بود . « خب ، امروز باید چه غذای خوشمزه ای از دست‌پخت خواهرم بخورم ؟»
«زرشک پلو درست کردم ، امیدوارم خوشت بیاد »
«مگه می شه خوشم نیاد ؟»
«ممنون» به سمت آ شپزخانه رفت .
خانه ی ما 150 متر است . اجاره ای ، دو خوابه ـ در یک اطاق من و خواهرم می خوابیم و در اطاق دیگر پدر و مادرم ـ یک اطاق نشیمن و یک اطاق پذیرایی L شکل دارد . در طبقه ی دوم هستیم و یک بالکن بزرگ هم داریم .
به داخل اطاقم وارد شدم . مرتب بود . مریم مرتب کرده بود . خیلی رابطه ی خوب و صمیمی ای با هم داریم رابطه ای که معمولا بین خواهر برادر های امروزی کمتر دیده می شود . مثلا دختر عمه ام با پسر عمه ام مثل دشمن خونی می مانند . حتی وقتی خواهره یک فیلم می گیره برادره حق نداره ببینه . واقعا که .
در اطاق ما دو تخت بود که یکی سمت چپ کنار دیوار بود و دیگری عمود بر آن زیر پنجره . من روی آنی که زیر پنجره بود می خوابیدم . یک میز تحریر مقابل تخت من بود که کنار شوفاژ قرار داشت و من و خواهرم به صورت مشترک از آن استفاده می کردیم . در سمت راست اطاقمان یک کمد دیواری قرار داشت که کل دیوار را گرفته بود . سه قسمت داشت . یک قسمت برای لوازم من یک قسمت برای لوازم خواهرم و آخری مخصوص رخت خواب ها .
لباس هایم را عوض کردم و از اطاق خارج شدم . خواهرم داشت در پذیرایی نماز می خواند . خیلی مومن بود . منم مومن بودم درسته که تا دیروز فحش و چرت و پرت زیاد می گفتم ولی مومن بودم . من نیز نمازم را خواندم . بعد از نماز ناهار را خوردیم . خوشمزه بود . بعد از نهار مقداری سر کامپیوتر مشغول شدم . بازی کردم ، فیلم دیدم و ... . ساعت 17 مادرم آمد . سلام و احوال پرسی انجام دادم و به سر فیلمی که می دیدم برگشتم . ارباب حلقه های یک بود . دوساعت از شروع فیلم گذشته بود ولی هنوز تمام نشده بود چقدر زیاده ! در ضمن چقدر قشنگه !
پدرم ساعت هفت شب به خانه رسید . معمولا توی این ساعت می رسد . آن روز کم کم تمام شد . شب شام را خوردیم . تلویزیون دیدیم و خوابیدیم ! معمولا ساعت یازده همه به رخت خواب می رویم .
روز پنجشنبه رسید . ساعت 11 از خواب بیدار شدم . به همه می گم سحر خیز با شید تا کام روا باشید ولی خودم اینجوریم . پنجشنبه ها معمولا به خانه ی مادربزرگ پدريم می رویم . تمام عمه هایم ـ شامل هفت عمه ـ و عموهایم ـ شامل دو عمو ـ با فرزندانشان آنجا جمع می شوند . امروز نیز ما به آنجا خواهیم رفت . ساعت یک من و خواهرم راه افتادیم . خانه ی مادر بزرگ و پدر بزرگم مینی سیتی بود . پس ما باید تا سه راه دزاشیب بالا می‌رفتیم و بعد سوار تاکسی می شدیم . پدر و مادرم هر دو ساعت پنج آنجا خواهند آمد . ما زود تر می رویم تا ناهار هم آنجا باشیم .
به آنجا رسیدیم و صله رحم کردیم . تا شب کار های زیادی کردم . با پسر عمه هایم فوتبال بازی کردیم . گیم نت رفتیم و ... شب ساعت یازده به خانه برگشتیم می خواستم بخوابم که سریالی شروع شد . نام سریال مسافران بود . ظاهرا خنده دار بود . شروع به دیدن کردم . خواهرم و مادرم خوابیدند ولی پدرم با من تماشا کرد . بعد از فیلم ما هم خوابیدیم .
روز بعد به خانه ی مادربزرگ و پدر بزرگ مادریم رفتیم . البته خاله هایم ـ شامل 4 خاله ـ و تنها داییم در خارج کشور هستند و این دفعه ما تنهاییم . خانه ی آنها چهارصد یا پانصد متر بالا تر از خانه ی ماست . زیاد دور نیست .
عصرشروع به نوشتن تکالیف فردایم کردم . فردا کلاس المپیاد فیزیک و ساخت پل ماکارانی دارم . از جفتش بدم میاد . البته هردوشان خوبند ولی معلمشان مزخرفه . متاسفانه معلم پل ماکارانی هم همان معلم المپیاد هست . چهار ساعت کسل کننده .
شنبه فرا رسید . به مدرسه رفتم . ساعت 14/7 رسیدم - یک دقیقه قبل از زنگ - نمی دانم چرا هیچ وقت زود نمی رسم . در آن شنبه ، مدرسه مانند شنبه هاي ديگر كسل كننده بود . سر کلاس پل ماکارانی معلم به جای اینکه پل ماکارانی درس بده ، چرت و پرت می گه . اَه اَه . قسم می خورم از هفته ی بعد نیام .
ساعت 40/14 به خانه رسیدم . تا ساعت چهار وقتم را گذراندم . برای لحظه ی تست بازیگری لحظه شماری می کردم . به خواهرم گفتم : «نظرت راجع به بازیگری چیه ؟»
«نظر خاصی ندارم .»
«امروز می خوام برم یه جا تست بازیگری بدم .»
«مگه علاقه داری ؟ »
«بگی نگی»
«کی میری ؟»
«ساعت پنج»
«خوبه ، موفق باشی» زیاد علاقه ای نشان نداد . ظاهرا زیاد خوشش نمی آید .
بالاخره ساعت 5 شد . از مریم خداحافظی کردم و به او گفتم که به مادر بگوید کجا می روم - وقتی در حوزه تدریس می کند ، دوست ندارد کسی برای کار های غیر ضروری زنگ بزند - راه افتادم و به سمت خیابان شریعتی رفتم تا سوار اتوبوس های نوبنیاد شوم . عقیده دارم می شود با یک بلیت زندگی کرد .
نوشته شده در 3 تير 1389برچسب:,ساعت 18:32 توسط علی پرورش| |

این داستان بازنویسی شده و به تاپیک یاران آتش انتقال یافت لطفا از آنجا پی گیر داستان باشید.




افسانه ي مراد - كتاب اول - نداي ققنوس - فصل اول
مقدمه :
بالاخره كتاب نداي ققنوس از مجموعه افسانه مراد آماده شد .كتاب هاي افسانه مراد، كتابهايي هستند كه انسان هاي جديدي را معرفي مي كدند : ققنوس ها .
حرف نويسنده :
ابتدا مي خواستم شخصيت هاي خارجي درست كنم . مثلا پسري به اسم نيكلاس يا ماركوس . اما من ايراني و مسلمان هستم پس شخصيتي ايراني و مسلمان آوردم پسري به نام عباس مراد .
در اين رمان شخصيت هايي از رمان هاي ديگر آوردم . من آن شخصيت ها را دوست داشتم و بدون آن‌ها دوست نداشتم كتابم را بنويسم . تمام شخصيت هاي اين داستان خيالي هستند . ممكن است آدم هايي با نام هايي كه آوردم وجود داشته باشند ولي منظور من هيچ كدام از آنها نيست . اين حرف من راجع به آدرس هايي كه آوردم هم هست .
من مدلي براي خواندن رمان دارم . در مدل من رمان تبديل به فيلم مي شود . يعني هرچه در رمان مي‌خوانم را به صورت فيلم مي‌بينم . اين رمان را به صورت فيلم شروع مي كنم . تصور كنيد در بين سيارات در حال حركت هستيم .
در بين سيارات حركت مي كنيم .مطمئن نيستيم كه موجودات زنده اين سيارات چگونه اند . يا اصلا موجود زنده دارد يا نه . به سمت خورشيد حركت مي كنيم . كم‌كم كه نزديك مي‌شويم سياره اي خود نمايي مي كند .
اين سياره رنگش آبي به نظر مي‌رسد . سومين سياره بعد از خورشيد هست . ما اين سياره را مي‌شناسيم . اين زمين است . همه ما در آن به دنيا آمده ايم و در آن زندگي مي‌كنيم .
هميشه در زمين افسانه هايي شروع مي شوند و سپس تمام مي‌شوند . بعد از هر افسانه ، افسانه ي ديگري شروع مي‌شود . ما به سراغ اين افسانه مي رويم : افسانه مراد .
با سرعت به زمين نفوذ مي‌كنيم . زمين در حال چرخيدن هست . نزديك تر مي‌شويم . كمي مي ايستيم . كشور ها را درحال عبور از مقابل چشممان مي‌بينيم . به ايران كه مي‌رسد . دوباره سرعت مي گيريم . به داخل ايران مي رويم باز مي ايستيم . شهر هاي ايران را از نظر مي گذرانيم . به سمت تهران پيش مي رويم . مي رويم به دبيرستاني در خيابان شريعتي ، مي رويم به دبيرستان جهان آرا .

فصل اول :
مهدی توپ والیبال را بالا انداخت و سرویس قشنگی با کف دست زد و توپ را به زمین حریف فرستاد . حمید با ساعد جواب داد و توپ بالا آمد ، حسین با پنجه توب را برای محمد هوا انداخت . محمد به هوا پرواز کرد و دست خود را برای زدن توپ بالا آورد اما نزد .
اسی و حسن به هوا پریدند و حسن توپ را زد . به محض برخورد توپ به دست حسن ، مهدی فریاد زد: «عباس»
منم سریعا واکنش دادم : شیرجه زدم و با ساعد توپ را به هوا فرستادم . مهدی که پاسور بود و جلوی من قرار داشت با پنجه توپ رو برایم آماده کرد . به هوا پرواز کردم و با آبشاری زیبا ، توپ را به زمین حمید وطنی فرستادم . آنقدر محکم بود که کسی توانایی جواب دادن آن را نداشت . توپ محکم به زمین خورد و بعد فریاد های "اه" و "گندت بزنه" و چیزهایی بدتر از دهان حمید وطنی ، حسین جوان کیش ، محمد حقایقی ، حسن هدایتی ، محمد رضا اسماعیلی ـ معروف به اسی ـ ، محمد حسین رهنمایی و طرفداران تیمشان به هوا آمد .
در عوض فریاد های "به به" ، "آفرین" و "عباس مراد را عشقه" از دهان بچه های تیم ما یعنی مهدی مهدوی ، محمد نوری ، حسین دانش پژوه ، جواد هاشمی و محمد رضا کربلایی ـ معروف به گربه ـ و همچنین طرفداران تیممان به گوش رسید . تیم ما 15 به 13 بازی رو برد . بچه ها به طرف من آمدند و مرا در آغوش کشیدند .
یک هفته ای بود که مسابقات والیبال بین پایه های مدرسه در زنگ دوم برگزار می شد که در آخر امروز بازی فینال بین دو تیم پایه سوم مدرسه ی ما یعنی تیم ما و تیم حمید وطنی و یارانش برگزار شد و ما بردیم .
من والیبال خوبی داشتم و اگر در پایمان نفر اول نبودم حتما نفر دوم بودم .
به محض تمام شدن بازی و خوشحالی بچه ها زنگ به صدا در آمد و بچه ها به سوی کلاس ها به راه افتادند. ساختمان اصلی دبیرستان بعد از زمین فوتبال که خودش بعد از زمین والیبال بود ، قرار داشت . این زنگ فیزیک داشتیم . من هیچ وقت با بودن مدرسه در تابستان موافق نبودم و نخواهم بود اما سال دیگه کنکور داریم و تازه امسال امتحان نهایی . پس آمدنم بهتر از نیامدنم بود . در نتیجه آمدم . در ضمن مسابقات والیبال هم مدرسه برگزار کرده بود تا حوصله بچه ها سرنرود . پس چرا نیام ؟
با اینکه کلاس ها اختیاری بود ، اما تقریبا تمام بچه ها حاضر می شدند . معلم فیزیکمان آقای جدیدی هست. استاد جدیدی مدیر مدرسه هم هست . او فیزیک را خوب درس می دهد .
پس از رسیدن تمام بچه ها به کلاس او شروع به درس دادن و حل کردن تست ، کرد . 75 دقیقه بعد زنگ به صدا در آمد و ما بچه ها به سمت حیاط مدرسه به راه افتادیم .
این زنگ تفریح والیبال نداشت پس زیاد باحال نبود . در این زمان ها بچه ها بحث هایی گرفته از فیلم های روز تا بازی هاي روز را شروع می کردند . کربلایی گفت :«فیلم کرانک 2 را کی دیده ؟»
حسین جوان کیش گفت :«خیلی گـُ...»
حرفش را قطع کردم :«عفت کلام داشته باش» قبول می کند و می گوید :«خیلی مزخرف بود ، بلد نیستند فیلم درست کنند.»
حسین دانش پژوه می گوید :«هری پاتر1 شش رو دیدید ؟ چه فروشی پیدا کرده ، عوضی ها ملیون ملیون دلار دارند می خورند .یعنی اینقدر مردم بی کارند ؟»
گفتم :«خب ، هم قشنگه و هم طرفدار های زیادی داره» منم یکی از طرفداراشم ! «ولی بد درست کردند . هیچی از آن چیزهایی که تو کتاب بود توی فیلم نیاوردند .»
حمید وطنی گفت :«بازیگرانش خیلی خوب بازی می کنند .» از رضا انصاری پرسید : «از کدومشون خوشت می آید »
بی شرمانه گفت :«از دختره»
گفتم:«گندت بزنه»
«یعنی بد بازی می کند»
«نه ، ولی زیاد ازش خوشم نمیاد . بیش تر از آلبوس دامبلدور2 خوشم می آید .»
«عباس چت شده ؟ تا دیروز فحش می دادی و حرف های چرت و پرت زیاد می زدی . چی شد از امروز بچه مثبت شدی ؟»
«آره ، بچه مثبت شدم . این بهتره . یعنی چی آدم عفت کلام نداشته باشه ؟ سعی کن خودتو درست کنی.» می شود گفت که رضا انصاری کثیف ترین بچه ی مدرسه هست . با اون دماغش گنده اش واه واه .
ارسلان بختیاری که از آن طرف بچه ها حرف های ما را گوش می داد گفت :«جمش کنین بابا ! فقط کتابای دارن شان ، بقیه رو ول کنین !»
گفتم :« آره راست می گه .»
دانش پژوه با تعجب پرسید :«فکر می کردم طرفدار هری پاتر باشی »
«هستم . ولی نمی تونم انکار کنم کتاب های دارن شان قشنگ تر هستند .»
حمید وطنی گفت :«اصلا قیاس جایز نیست . هری پاتر یک سبک داره . کتاب های دارن شان هم یک سبک دیگه . نمی شه با هم مقایسشون کرد .»
همه با هم گفتیم :«واااااو»
زنگ به صدا در آمد و ما به بحثمان خاتمه دادیم و به سمت کلاس ها به راه افتادیم . این زنگ ریاضی و در واقع حسابان داشتیم . این درس رو استاد صادقی درس می داد . سال اول هم ایشان معلم ما بودند . هم خوب درس می داد و هم سر کلاس هایش می خندیدیم . خدا خیرش بدهد ! او داخل کلاس شد و درسش را شروع کرد .

نوشته شده در 3 تير 1389برچسب:,ساعت 18:28 توسط علی پرورش| |

بودن ونبودن اهمیت ندارد

               خوب باز هم سری به یاهو! می زنیم، کسی پرسیده بود: « این عجایب هفت گانه جهان که می گن چی هستند؟». خوب، این سوال یک خورده جامع است. به عنوان مثال ما لیست عجایب هفت گانه های زیادی داریم. مثلاً آثار تاریخی، آثار مدرن و آثار 100% طبیعی و ... . که من به اختصار این سه تا رو نام می برم.

 

بوستان اعدام بابل قدیم           عجایب هفت گانه تاریخی، عجایبی هستند که به دست انسان به یک منظره طبیعی تبدیل شده اند. به صورتی بسیار جالب این وب سایت]1[ به این عجایب اشاره کرده است. اهرام ثلاثه مصر ، بوستان اعدام بابل(Babylon) قدیم ، معبد آرتمیس الهه ماه و شکار ، مجسمه زاوش رئیس خدایان یونانی ، فانوس دریایی اسکندریه (فکر کنم همان آینه اسکندر است که در دیوان خواجه حافظ شیراز از آن نام برده شده است.) ، مقبره Halincarnassus و Rhodes کبیر.

 

                  عجایب امروزه آنقدر زیاد هستند که نمی توان در مورد آن ها صحبت کرد. انجمن مهندسین عمران آمریکا لیستی از عجایب مدرن ارائه کردند که نشان دهنده ی موفقیت های هنری قرن 20 هستند. کانال های تونلی ، CN Tower در تورنتو ، ساختمان Empire State ،Golden Gate Bridge، کانال پاناما ، سد Itaipu و کارهای حفاظتی در دریای شمال هلند.

 

دره ای عمیق به نام Grand Canyon        در آخر، طبیعت هم لایق داشتن عجایب هست، حالا چرا هفت تا خدا می داند! Grand Canyon (دره ای عمیق) ، Northern Ligths ، کوه اورست ، Great Barrier Reef ( فکر کنم نوعی از با تپه های دریایی باشد.) ، آبشار ویکتوریا ، آتشفشان پارکوتین و بندر گاه ریو دی جنیرو

نوشته شده در 3 تير 1389برچسب:,ساعت 18:12 توسط علی پرورش| |


Power By: LoxBlog.Com