فصل3,4,5,6,7


شلوار پاره ی .....

فصل پنجم

مرد رو به من کرد و گفت :«سلام . حالت خوبه ؟» من با چهره ای ترسیده و متعجب به او خیره شده بودم. صدا و چهره ی زیبا و دلنشینی داشت مو هایش از جلو قسمتی از صورتش را گرفته بودند .چشمانش آبي بود . 16 یا 17 ساله به نظر می رسید . مثل خودم ریش هایش را تراشیده بود البته خیلی خوبتر از من ! يادم باشد بعدا مدل ريش تراشش را ازش بپرسم . با تردید گفتم :
«خوبم» مکثی کردم «علیکم السلام» ذهنم مملو از سوال بود «ببخشید ، شما کی هستید ؟»
گفت : «من ققنوسی هستم، البته ققنوسی صدام می کنند . خیلی شانس آوردی زنده موندی . سه تای قبلی کشته شدند ... راستي اينا رو كشتي ؟ يا بيهوششون كردي ؟»
گفتم : «بيهوشن » ناگهان به خودم آمدم و سيل سولا تم را روي سرش ريختم «اینجا چه خبر بود ؟ چرا اینا می خواستند منو بکشند ؟ تو از کجا پیدات شد ؟ این شش ضلعی ها چین ؟ اون سه تایی که کشته شده بودند کی بودند ؟ چرا ...»
نگذاشت سوالاتم را کامل بپرسم . گفت :«آروم باش ، بايد يك كاري بكنم بعد جواب سوالاتو مي دم .»
مرد جلوي شش ضلعي كه درحال حاضر توپر و به رنگ بنفش و زرد بود چيزي گفت . رنگ هاي شش ضلعي از بين رفتند و مثل شش ضلعي هايي شد كه هميشه مي ديدم . او دستانش را در جهت خلاف ساعت دور شش ضلعي چرخاند سپس سه قطر ايجاد كرد و آن را چرخاند و يك شش ضلعي به رنگ آبي يك دست درست شد . او با سرعت جنازه ها را در آن انداخت . سپس چيزي گفت و دوباره شش ضلعي بي رنگ شد . سپس يك شش ضلعي به رنگ هاي بنفش و زرد مخلوط درست كرد . و رو به من گفت :
«با من بيا اينجا نمي تونم با تو صحبت كنم»
«از کجا بفهمم دارم به آدم درستی اعتماد می کنم ؟»
«اگه جواب سولاتو می خواهی مجبوری»
«کجا می خواهیم بریم»
«ققنوس کده اونجا قلمرو منه بیا همه چی رو برات توضیح می دم .»
سپس اندكي دورخيز كرد و با حرکتی تکنیکی به درون شش ضلعي پرید. من نیز به دنبال او رفتم و به شش ضلعی رسیدم . دستانم را لبه ی آن گذاشتم و خودم را بالا کشیدم خیلی آرام سرم را به آن نزدیک کردم گذاشتم مقداری از سرم به درون آن برود . سرد بود. ناگهان من را به طرف خود کشید . جيغ زدم . سپس از آن مکان سرد عبور و به زمینی سخت گلي برخورد کردم .
سرم را بلند کردم . در یک جنگل پر درخت بودیم . ققنوسی در مقابل من بود دستش را دراز کرد و دوستانه گفت : «دستتو بده به من» دستش را گرفتم و بلند شدم و شروع به تكاندن خودم كردم «بهتر بود اول نحوه ی عبور کردن از این رو بهت می‌گفتم»
با تشر گفتم : «نه بهتر بود اول می گفتی این چی هست»
او شروع به راه رفتن کرد و گفت:« خب در واقع این یک دریچه هست . برای اینکه بفهمی که دریچه چیه اول باید یه جیزی رو بدونی . دنیا فقط به یه زمین ختم نمی شه . چندین قلمرو علاوه بر زمین وجود داره که در هر کدام مردم و موجوداتی زندگی می کنند . عده ای هستند که توانایی رفتن به قلمرو های دیگر دارند . به این افراد آلبوسر می گویند» یاد آلبوس دامبلدور افتادم «و به افرادی که توانایی این کار رو ندارند آلبوسیک می‌گویند . دلیل این نام گذاری شخصی به اسم آلبوسی هست که در قلمرو آلبوس کده زندگی می کنه . این شخص اولین کسی هست که توانست رابطه ی بین قلمرو ها رو پیدا کنه به خاطر همین این نامگذاری ها رو انجام دادند .
آلبوسر ها می تونند از قلمروئی به قلمروئی دیگر بروند . و این کار توسط این دریچه ها انجام می گیره و این به این ترتیب هست که آلبوسر مورد نظر در مقابل این دریچه ها می ایسته و به مکان و قلمرو اي که می‌خواهد برود فکر می کند سپس گوشه های این شش ضلعی ها روشن می شوند بعد آلبوسر باید آنها را در خلاف عقربه های ساعت به هم وصل کند بعد وقتی به جای اولیه رسید سه قطر به یک مرکز رسم کند و سپس آن را در خلاف جهت عقربه های ساعت بچر خاند بعد دریچه ای باز می شود که آلبوسر با گذر از آن به مکان مورد نظر می رسد .
برای عبور کردن صحیح لازم هست که آلبوسر سریع عبور کنه . بعد از گذر از آن مقابلش می ایستد و می‌گوید : عبور فرت (بخوانيد :fert). عبور رو با هر زبانی بگوید درست است اما اگر به جای فرت چیز دیگری بگوید بسته نمی شود و این کار غلطی هست . مثل کاری که من کردم » سپس مسیرش را عوض کرد و شبح وار سمت دريچه رفت و آن را بست و بعد دوباره شبح وار حركت كرد و به من رسيد و ادامه داد: «ببخشید. انقدر سریع سوالاتت شروع شد که یادم رفت ببندمش . خب سوال بعدیت چیه ؟ قبلش چه جوري از پس اون پنج تا بر اومدي ؟» نه نفس نفس مي زد نه چيزي .
«والا زدمشون ! اين ديگه پرسيدن نداشت .خب ، چرا اونا می خواستند من رو بکشن و اون سه نفر دیگه کی بودن و چرا مردن ؟»
«به وقت زمین از سی سال پیش که رئیس آلبوسر های یک قلمرو به اسم آبیستان به دلیل مرگ رئیس آلبوسر های قبلی به قدرت رسید ، آلبوسر های این قلمرو قصد نابود کردن قلمرو های دیگر را پبدا کردند آنها فکر می‌کنند که فقط قلمرو ی خودشان باید وجود داشته باشد . رئیس این آلبوسر ها با کمک حاکم مردم آن قلمرو تصمیم خود را به تمامی مردم رساند و با این هدف که نابودی قلمرو های دیگر باعث قدرت قلمرو خودشان می‌شود شروع به کار کردند.
مهندسان کامپیوتر آن قلمرو به مرکز رایانه ای آلبوس کده نفوذ کردن ...»
« تو میگی مهندسان کامپیوتر ! اینایی که من دیدم همه از تیر کمون استفاده می کردن ...»
«این هیچ دلیلی بر پیشرفته بودنشون نداره قدرت کامپیوتری اونها خیلی خیلی بیشتر از زمین هست دلیل استفاده ی اونا از اون مدل سلاح ها تعهد دیرینه ی اون ها مبنی بر استفاده از سلاح هایی از قبیل شمشیر کمان نیزه و دارت است . البته رییس آلبوسر های آبیستان سعی کرد که این قانون را از میان بردارد ولی مردم اون قلمرو مخالفت شدید کردند و اون که راستی اسمش مرداک بود حریف آنها نشد و به فکر به کار گرفتن آلبوسیک هایی از قلمروهای دیگر افتاد که شما نمونه هایی رو مانند اون دختری که به شما شلیک کرد رو دیدی.» آمدم که باز به میان حرفش بپرم که با دستش مرا ساکت کرد و گفت :
« به اونجا رسیدم که اونها به مرکز رایانه ای آلبوس کده نفوذ کردند . آنها وقتی به مرکز رایانه ای ما نفوذ کردن به اطلاعات بسیار ارزشمندی دست یافتند چون آلبوس کده نقش پلیس بین قلمروئی را دارد و تمامی اطلاعات قلمرو ها در آن وجود دارد . مرداک با هک کردن ما به یک سری اطلاعات مهم دست یافت او فهمید تنها قلمروئی که بیشتر مردم آن با هم متحد نیستند و بیشتر به خوش گذرانی فکر می کنند زمین است . همانطور که می دانی زمین تعداد زیادی کشور تعداد زیادی دین و تعداد زیادی عقیده دارد و مردم آن به قدرت فکر می‌کنند» قیافه ام در هم رفت او فهمید و ادامه داد :«اینو نمی شه انکار کرد . قبول کن . البته هم من و هم آلبوسی و هم بیشتر آدم های آلبوس کده در زمین به دنیا آمدند ولی باز این واقعیت رو انکار نمی کنند . باید قبول کنی كه تا ظهور منجي عالم اين امر ادامه داره .»
«باشه ولی سایر قلمرو ها مگه از چند کشور تشکیل نشدند ؟»
«نه تنها قلمروئی که از چندین کشور تشکیل شده زمین هست . خب برگردیم سر موضوع اولمون . با دست یافتن به این ویژگی زمین دریافتند که با وعده دادن می توانند عده ای رو به کار بگیرند که نمونه اش دختری بود که دیدی . با فهمیدن این اطلاعات توسط افراد مرداک رئیس بخش رایانه ای آلبوس کده عوض شد و من به عنوان رئیس انتخاب شدم » لبخندي زد گويي ياد خاطره اي افتاد .
«مباركه»
«ممنون ، البته این قضیه مال 30 سال پیشه»
با تعجب پرسیدم :«مگه چند سالته ؟»
«زیاد مهم نیست ولی اگه برات مهمه من به زمان شما پنجاه سالمه»
«جوون موندی!»
خنده ای کرد و گفت : «نه این به دلیل بخشی از قدرتهای ققنوسیت منه همون طور که بهت گفتم اسم من ققنوسی هست و این به دلیل اینه که من ققنوس هستم. تو موجودات ماورايي علاوه بر گرگ نما ها و خون‌آشام‌ها موجودات ديگري به نام ققنوس ها هستند . گرگ نما ها يا گرگينه ها و خون آشام ها زيادي خودشون رو نشان مي دادند براي همين فيلم و كتاب زياد راجع بهشون نوشتن ولي ما خودمون رو پنهان مي كنيم .»
«يعني گرگينه ها و خون آشام ها واقعا هستند؟»
«بله ، گرگينه ها رو اگه تو اينترنت سرچ كني مي بيني . خون آشام ها هم خودم چند بار ديدمشون »
«جادو هم واقعيه ؟»
«البته ، خود من جادوگرم . خب ،از موضوع اصلي كنار نريم : با رئیس شدن من و تمرکز هایی که بر روی کامپیوتر داشتم و برنامه های امنیتی ای که روی مرکز به کار گذاشتم . مرداک دیگر نتوانست به ما نفوذ کنه . ما تمامی افراد قلمرو آبیستان رو از آلبوس کده به دلیل "سرپیچی از طبیعت" اخراج کردیم و پس از اطمینان از اینکه دیگر عمل نفوذی از آنها در قلمرو ما وجود نداره شروع به نفوذ در سرویس های امنیتی آنها کردیم و دریافتیم آنها برای ابتدا آلبوسر ها رو می خواهند نابود کنند چون آنها تنها کسانی هستند که به سبب قدرتشان می‌تونند جلوی آنها را بگیرند . ما به آلبوسر هایی که در زمین حضور داشتند اطلاع دادیم .
به طور متوسط هر بیست سال در هر کشور 3 یا 4 آلبوسر به دنیا می آیند . تا وقتی آنها 18 سالشان نشده از اینکه چه قدرتی دارند اطلاع پیدا نمی کنند . هنگامی که آنها به سن 18 سالگی برسند یک نفر از آلبوس کده اعزام می شود و قدرت آنها را به آنها اطلاع می دهد . از بیست سال پیش تا حالا بیشتر آلبوسر های زمین کشته شدند . آلبوسر های تازه را از 17 سالگی می شود شناخت . چون امسال آلبوسر های جدید خودی نشان دادند مرداک دوباره آدم هایی رو فرستاد تا آلبوسر ها را بکشند . این آدم ها همگی آلبوسر نبودند بین آنها فقط یک آلبوسر وجود داشت . آلبوسرهاي قوي آلبوسر هاي ديگه رو مي تونن بشناسن» فكر كنم فهميده باشم چرا اون زن با ديدن من چشمانش برق زد .
ققنوسي ادامه داد :«آلبوس کده یک مامور قدرتمند به هر کشور فرستاد . من به دلایل شخصی و با سفارش پدرم به ایران آمدم . از 4 نفر آلبوسر که دو پسر و دو دختر بودند سه نفر کشته شدند . و فقط شما زنده ماندید . الان من باید به شبکه وصل بشم ببینم وضعیت سایر کشور ها چه طور هستش . خواهرم مسئول بررسی هست . البته خودش به عنوان مامور به کره جنوبی رفت و توانست هر چهار تا رو نجات بده .»
همانطور که را می رفتیم به یک آلاچیق رسیدیم که یک لپ تاب بر روی میزی در آن قرار داشت . ققنوسی به سراغ لب تاب رفت و شروع به کار با آن کرد . و پس از سه دقیقه گفت :
« متاسفانه تمام آلبوسر هاي لیبی ، برزیل ، آمریکا ، کره شمالی ، آذربایجان و اسپانیا کشته شدند .يك آلبوسر از کشور های افغانستان ، پاکستان ، عراق ، عربستان ، ترکیه ، قبرس ، ایتالیا و پرتغال زنده موندند . دو آلبوسر از کشور های مالزی ، انگلستان ، آرژانتین ، کانادا و مکزیک زنده موندند . 3 آلبوسر از سیبری و روسیه و امارات و عمان و چهار آلبوسر از کشور های کره جنوبی ، چین ، ژاپن ، مصر ، ایرلند و آفریقای جنوبی . برخی از این افراد به آلبوس کده رفتند و برخی دیگر سر جاشون موندند . بقيه كشور ها هم وارد نشده . راستی گفتی اونا رو زدي که زنده موندی ؟ ، تو بدون مامور از پس 5 نفر بر اومدی ولی کشور های دیگه همه خودشان هیچ کاری نتونستند بکنند و مامور ما همه ی کار ها رو انجام داد .»
«البته بدون کمک تو ، من هم به اون سه تا می پیوستم ولی راستش نمی دونم چی شد هنگامی که سه تا کماندار این آبیستانی ها تیر های خودشون رو به سمت من شلیک کردند زمان برای من آهسته شد . تیر ها دیگر به اون صورت تند نمی آمدند خیلی آروم تر از حد معمول . من تير ها رو گرفتم و روي زمين انداختم . بعد دو نفر که پشت دوربین ها ایستاده بودند دارت هاشون رو به سمت من پرتاب کردن .دو باره زمان آروم شد و من جاخالي دادم . بعد اونا با چاقو و شمشير حمله كردن و من هم زدمشون .
داشتم سر آخری فكر مي كردم كه چي كار كنم ناگهان باز شدن دریچه ی شما حواس من رو پرت کرد و وقتی صدای شلیک گلوله شنیدم و برگشتم گلوله 10 سانت با پیشونی من فاصله نداشت که زمان بریم آرام شد ولی باز نتونستم خودم رو کنترل کنم و بدنم سفت شد و داشتم به سمت اون دنیا می رفتم که شما رسیدی . ببینم این زمان آروم شدن ها برای چی بود ؟ عادیه ؟ » در مورد ندا نگفتم. لازم نمی دیدم . اگه قرار باشه چیزی بهشه از کند شدن زمان می فهمه .
« نه عادی نیست . فقط بعضی از افراد توانایی این کار رو دارند . مثل من ! ولی مال تو با مال من فرق می کنه. مال من به اراده ی خودم این طوری می شه . درباره ی این قدرت تو فکر هایی می کنم ولی باید با آلبوسی مشورت کنم. خب پس تو با استفاده از توانایی هایی که داشتی و توانایی هایی که پیدا کردی ازپس اونها بر اومدی و اگه من نبودم هم از پس آخری هم بر می اومدی . خوبه رزمی کاری درسته ؟»
«بله»
«یادم باشه مبارزه ای با تو داشته باشم . خب سوال ديگه اي داري ؟»
«بله ، اینا اطلاعات مربوط به ما مثلا علاقه من به بازیگری رو از کجا اوردن ؟»
«در مورد اون اطلاعات : اونا جاسوسی در آلبوس کده و در بخش رایانه ای داشتند . نباید بهش اعتماد می‌کردم . از قلمروی سارناسیست بود . از وقتی آلبوسر ها هفده سالشون می‌شه علایقشون و چند تا از ویژگی هاشون به طور خودکار توسط جادویی که اعمال کردم به کامپیوتر وارد میشه . در مورد چگونگیش و علتش نپرس خیلی پیچیدست . » مکث کرد « خب الان بیا بریم به آلبوس کده باید با چند نفر صحبت کنم »
بعد از گفتن این حرف به سمت یک شش ضلعی رفت و شروع به ساختن دریچه ای کرد . پس از یک دقیقه دریچه ای به رنگ سبز در مقابل ما قرار داشت . ققنوسی گفت : «با من که میای ، ها ؟ اگه سختته می تونم ترتیبی بدم که برگردی.» با اینکه در دل تمایلی برای برگشت داشتم ولی تصمیم به رفتن گرفتم . باید جالب باشه !
«میام . فقط یه سوال اگر پدر و مادر و خواهرم نگران شدن چی ؟»
«نگران نباش . دریچه هایی که من و خواهرم و پدر و مادرم توانایی درست کردنشون رو داریم به طوری هستند که هر موقع بخواهی برسی می رسی .»
«چه خوب»
«بیا برو . ولی بهتره مثل دفعه ی قبل نیایی بهتره بپری »
«باشه» تقریبا جو منو گرفت و تصمیم گرفتم با پشتکی حرفه ای بپرم.فاصله ام مناسب بود پس بدون دورخیز چرخ و فلکی زدم و بعد با دست پشتکی زدم دیگر داشتم به دریچه نزدیک میشدم . به محض اینکه پایم به زمین رسید پشتکی بدون دست زدم و ... اوخ.
 

فصل ششم

درست در زمانی که داشت همه چی درست می شد . پاهایم بالا تر از دریچه رفت و محکم به بالای دریچه خورد و من برگشتم و با صورت به زمین خوردم ! صدای خنده ای اومد و بعد ققنوسی گفت : «نمی خواهد که بپری مثل دفعه ی قبلی برو !» بعد خودش با حرکتی نرم و ظریف پشتکی زد و به داخل دریچه رفت . من هم رفتم و پریدم و با پشتکی از جلو از آن دریچه سرد رد شدم . انگار همیشه باید جلوی این پسره زمین بخورم !
قلمرو جدید شبیه ساختمان اداری بود . درست در جایی که با دو پایم نرم به زمین رسیدم ققنوسی ایستاده بود. گفت :«خوبه ، آفرین» سپس راه افتاد و ادامه داد :« دنبالم بیا ، اینجا آلبوس کده هست ، اداره ی پلیس بین قلمروئی . رئیس اینجا همانطور بهت گفتم شخصی به اسم آلبوسی هست . آلبوسی جادوگر بسیار قدرتمندی هست . در اینجا کسی به اسم اونو صدا نمی کنه . اگر خواستی صداش کنی ، قربان ، سرورم ، امپراطور ، پادشاه . آلبوسی این جوری راحت تره . بهش نگی من آلبوسی صداش کردم . ممکنه عصبانی بشه.»
«چند سالشون هست این آقای امپراطور ؟»
«حدود 250 سال داره . البته خیلی تو زمان جا به جا شده . ولی سنش به زمان شما دویست و پنجاه سال هست .»
«اونم ققنوسه ؟»
«نه ولی اکثر قدرت های ققنوس ها رو داره .»
راه را ادامه دادیم به یک در رسیدیم گویا از آهن بود . دستگاهی که جای کف دست و شماره کلید روی آن بود در مقابل در بود . ققنوسی دست خود رو روی جای کف دست گذاشت و رمزی را با سرعتی غیر قابل توصیف وارد کرد . دستگاه با صدای یک زن به زبان فارسی گفت :«ققنوسی از کاخ خورشید . مدیریت محترم بخش رایانه . اجازه ی ورود به شما داده می شود . آیا همراه دارید ؟» ققنوسی گفت :«بله . عباس مراد از زمین .»
«لطفا بگویید دست خود را روی جای مخصوص بگذارند.»
«عباس ، دستت رو بگذار اینجا» دستم را گذاشتم دستگاه گفت :«آلبوسر ثبت نشده عباس مراد محل سکونت زمین . اجازه ورود به شما داده می شود .» سپس دستگاه کارتی را بیرون داد ققنوسی هنگامی که کارت را بر می‌داشت ، گفت :« به آلبوسر هایی که علایقشون تو کامپیوتر هست اما فرمشون کامل نشده ، ثبت نشده می‌گویند.»
درب باز شد . یک راهرو طولانی با پنج درب در مقابل ما طاهر شد - دو تا چپ دوتا راست یکی ته- ققنوسی به سمت در آخر به راه افتاد . وقتی رسیدیم ابتدا در زد . صدای مهربان مردی با زبانی ناآشنا از پشت در گفت :« ترو آ (true A)»ققنوسی کارت را زد و در باز شد .
مردی با ریش بلند که تا سینه اش می رسید و قد بلندی داشت .و بر روی دماغش برامدگی وجود داشت و به روی چشم های آبیش عینک نیم دایره ای قرار داشت ققنوسی را نگاه کرد و به طرفش آمد و گفت :«آدرا(Adera)»
«سوژینیم(suzhinnim)» و سپس به سمت او رفت و با او مشغول صحبت شد . چند ثانیه طول کشید تا فهمیدم این زبان زبان کره ای هست. من این زبان رو از بچگی یاد گرفتم و تمام فیلم های کره ای رو بدون زیرنویس و از درون شبکه MBC و KBS کره دیدم و به کره ای تسلط کامل دارم .
به همین دلیل به کنترل پنل ذهنم رفتم و در قسمت سیستم ، لنگوایج را کره ای قرار دادم . از اون لحظه به بعد تمام ذهن و زبان من کره ای !
ابتدا نگاهی به قیافه ی جناب امپراطور (!) که ظاهرا استاد ققنوسی هست انداختم (سوژینیم به زبان فارسی می‌شود استاد) قیافه اش دقیقا اون طوری بود که من از آلبوس دامبلدور در ذهنم تصور می کردم . نمی دونم نکنه خودش باشه ؟! نه اون مرده و در ضمن هری پاتر هم افسانه هست. لابد وقتی کتاب رو خونده عاشق شخصیتش شده و خودش رو شبیه اون کرده . ولی دماغش چی ؟ اصلا مهم نیست .
در اون طرف آلبوسی شخصی بلند قامتی هست که ردائی مشکی پوشیده است . موهای مشكي اش كه صورتش را همچون پرده اي فراگرفته اند ، طوری هست که انگار به آن ها روغن زده شده . و همچنین قیافه ی عبوسی داره و دماغش عقابی هست . این یکی دقیقا همونطوری هست که من برای اسنیپ تصور می کردم . یعنی اونم خواسته شبیه اون بشه ؟ یا هری پاتر حقیقت داشته و من الان مردم و روحم در اون دنیا داره دامبلدور و اسنیپ رو ملاقات می کنه ! در اطاق هری پاتر را جستجو کردم ولی اطاق خالی بود .
از خرافات بیرون آمدم و به سالن نگاهي انداختم سالن بزرگي بود ما در مركز سالن قرار داشتيم . در مقابل ما 5 صتدلي قرار داشت كه وسطي مثل صندلي شاه بود . در سمت راست سالن كامپيوتر هايي ديده مي شدند . در سمت چپ سالن يك كتابخانه بزرگ قرار داشت . در دو طرف درب ورودي دو تلويزيون بزرگ ديده مي شد . سالن باحايه !
به ادامه ی صحبت های ققنوسی و استادش گوش دادم . آلبوسی گفت : «با شه من با پدرت صحبت می‌کنم. یا اگه خودت دیدیش بهش بگو .» ققنوسی در جوابش گفت : «باشه» سپس به سمت من برگشت و به زبان فارسی گفت : « خب عباس آقا می خواهم شما رو با استادم که رئیس اینجا هست و همچنین معاونشون و استاد عزیزم جناب سیوروسي آشنا کنم .»سپس رو به آن دو برگشت « استادان عزیز با دوستم آشنا شین : عباس مراد.»
خوشحال شدم که من رو دوست خودش خواند ـ این مرده که مشکی پوشیده حتی اسمش هم شبیه اسنیپه تو شک افتادم ـ پس از چند لحظه پس از صحبت های ققنوسی ، آلبوسی به زبان فارسی و بدترین لهجه ممکن گفت : «از دیدنتون خوشبختم آقای مراد » سیوروسی پس از او گفت : « من هم همینطور » من با زبان کره ای گفتم : « خیلی ممنون منم از دیدن شما خوشحال شدم » آلبوسی به زبان کره ای گفت : «کره ای بلدی چه خوب. با توجه به تعریف هایی که ققنوسی از شما کرد . شما باید فرد ماهری باشید . و 50 درصد احتمال این هست که شما یک ققنوس باشید . دقیقا نمی تونم بگم چون هر پنجاه سال یه ققنوس به وجود میاد اونم تو بیست سالگیش مشخص می شه و از متولد شدن آخرین ققنوس سی و سه سال می گذره. اما اگر ققنوس باشید ققنوس بزرگی هستید.»
یعنی واقعا من ققنوسم . چه عالی یه روزه هم آلبوسر شدم و هم ققنوس. گفتم : «شاید»
آلبوسی به طرف صندلی اش رفت و سیوروسی و ققنوسی به دنبالش . سپس آلبوسی به سیوروسی با صدایی نگران گفت : « با این مرداک چیکار کنیم سیوروسی . داره دردسر میشه . اگه سپاه زمین رو بتونه نابود کنه کار قلمرو ی اولیمون تمومه . » سیوروسی شانه بالا انداخت و بعد ققنوسی گفت : « استاد من هنوزم سر حرفم هستم که یه نفر رو به میون آنها بفرستیم و کار مرداک رو بسازیم . امکانش هست .»
«درسته امکانش هست ولی ممکنه یه فرد حرفه ایمون رو از دست بدیم . علاوه بر این کسی که داوطلب برای این نمیشه و ما هم درست نیست که یه نفر رو توی این دردسر بندازیم . »
آلبوسي روی صندلی اش نشست و بعد آرام به بقیه گفت :«بشینید» و سیوروسی و ققنوسی روی صندلی های مخصوص خودشان که هر کدام در یه طرف صندلی امپراطور بود نشستند . آلبوسی نگاه به من کرد و به صندلی ای که کنار صندلی سیوروسی بود با نگاه اشاره کرد . ترجیح می دادم کنار صندلی ققنوسی برم . پسر باحالیه . ولی نشستم . پس دقیقه ای ققنوسی گفت :
«اگه من برم چی ؟»
«نه پسرم تو امانتی و ما بهت احتیاج داریم. تازه تنهایی تو یه قلمرو غریبه و ضد ما چی کار می خوای بکنی؟»
در هنگامی که ققنوسی در حال فکر کردن بود گفتم :« چرا آلبوس کده حمله نمی کنه و اونا رو بکلی نابود کنه ؟»
سیوروسی جوابم را داد :« نمی شه ما نمی دونیم با نابود شدن یک قلمرو چه اتفاقی می افته یا با نابود شدن مردم یک قلمرو . ممکنه جهان از بین بره . متاسفانه با کار هایی که مرداک روی ذهن مردم قلمرو اش انجام داده. فهموندن خطر این کار به مردم اون قلمرو غیر ممکن شده . ما نمی تونیم همه ی مردم اون قلمرو رو نابود کنیم و اگه سپاه رو اعزام کنیم تمام اونها جلوی ما می ایستن . پس خطر برای ما زیاد میشه . منم با ققنوسی موافقم. ولی پسر جان اگه مرداک کشته شد بعدش چی ؟ »
«بعدش جدی ترین تهدید رو برای مردم اونها می کنیم : حمله به اونها»
گفتم : «چرا الان این کار رو نمی کنید ؟»
«اعتماد به نفسی که مرداک به مردمش میده قابل مقایسه با تهدید های ما نیست . » رو به آلبوسی گفت : «تنها راهش نابود کردن مرداکه . اگه مرداک نابود بشه مردم اونها امید خودشون رو به کلی از دست می دن . بگذارید برم . »
«مهارت تو کامل و مناسبه ولی این سفر ، سفر مرگه و تنهایی اجازه نمیدم بری .»
ناگهان ندایی که قبلا فرمان آرام شدن زمان رو داده بود . در ذهنم گفت : حالا . و ناگهان من بی اختیار گفتم :«منم با هاش می رم »
 

فصل هفتم

خیلی جالب بود که من در بخش مدیریتی پلیس بین قلمروئی نشسته بودم و در کار های سری اونها بحث می‌کردم و خیلی جالب تر این بود که من تصمیم گرفتم با یکی از مهمترین ماموران آنها به یک ماموریتی که رئیس قلمرو به آن سفر مرگ می گفت برم . نمی دونم این جرئت رو از کجا آورده بودم چی شد که خواستم برم ولی گویی من باید با او می رفتم . ترس زیادی داشتم ولی بر آن غلبه کردم و حرفم رو پس نگرفتم . آلبوسی گفت :

«شجاعت خوبی داری پسر جان ولی تو آموزش ندیدی و ما نمی تونیم تضمین کنیم که تو سالم به خونت برگردی . این سفر خیلی فراتر از حد توانایی تو هست بهتره حرفت رو پس بگیری‌.»

«نه اصلا نیازی نیست که من آموزش ببینم من خودم در ضمینه های نظامی توانایی های زیادی دارم و در ضمن حتی در ضمینه های کامپیوتر هم همین صورت . من واقعا می تونم به درد به خور باشم به خصوص وقتی دارم با قدرتمند ترین نیروتون می رم » وقتی ققنوسی را با عنوان قوی ترین نیرو به زبان آوردم تکانی به خودش داد . و سپس گفت :

« منم موافقم بذارین بیاد هم اون می تونه کمک ما کنه و هم من می تونم مراقبش باشم . اینجوری دیگه من تنها هم نیستم .»

آلبوسی گفت :«آخه این درسته که من دوتا بچه رو بفرستم به سفر به این مهمی . نمی شه »

«نه استاد جان من پنجاه سالمه و اونم 17 سالشه کسی بهش دیگه بچه که نمی گه. تازه من زیر دست شما و پدرم آموزش دیدم نگران نباشید . چرا اطمینان ندارید به ما ؟»

«پس به یه شرط می فرستمت .»

«چه شرطی ؟»

«یه دفعه مثل بابات جو نگیرتت و جادو رو کنار بگذاری . باید هرجا لازم باشه از جادو استفاده کنی . قول می دی ؟»

«بله قربان !»

«پس می تونید برید» رو کرد به من «تمام حواستو جمع کن پسر جان هرچی ققنوسی بهت گفت باید انجام بدی . اگه این کار رو نکنی اگه زنده موندی خودم می کشمت ! فهمیدی ؟»

با لبخندی سطحی گفتم «بله قربان» فکر نکنم کار به جایی برسه که من از ققنوسی سرپیچی کنم . آلبوسی گفت :« هر موقع خواستین برین به من اطلاع بدین .»

«چشم» سپس از جایش بلند شد و با سر به من علامت داد که من هم بلند شوم . گوش کردم و بلند شدم به سمت در راه افتاد و منم پشتش راه افتادم . چند قدمی نرفته بودیم که صدای در آمد . آلبوسی گفت : «داخل شو» در باز شد . دختری داخل شد . بسیار زیبا بود . صورتش تقریبا گرد و شبیه صورت کره ای ها بود . مو های مشکي لَختش به شکل زیبایی روی سرش به حالت چتری قرار داشت واز پشت تا گردنش بود و از اطراف تا نزديكي شانه هايش . هم سن با ققنوسی می زد. با چشم های مشكي اش نظر به جمع کرد و گفت: «سلام بر همگی ، چیزی رو از دست دادم ؟» صدايش قشنگ تر از اون آبيستانيه بود . آبيستانيه بايد جلوش لنُگ بندازه ! ققنوسی جوابش را داد:

«چیز زیادی اتفاق نیافتاده خواهر جان . فقط اینکه من با یه آلبوسر تازه وارد اومدم و مشورت کردم و قراره که با ایشون ... »به من اشاره کرد که مات و مبهوت ایستاده بودم . « ... عباس مراد . یه سری به آبیستان بریم و حساب یکی رو برسیم . عباس با خواهرم رومی آشنا شو»

با لکنت گفتم : «سلام ... علیکم .»

او نگاهی به من کرد. بعد اخمی کرد و پس از چند ثانیه نگاه مشکوک به من گفت :« از دیدارتون خوشبختم.» سپس با حالتی خجالتی به سمت آلبوسی و سیوروسی رفت و گفت : « سلام بر دو استاد عزیز » و شروع به صحبت با آنان کرد .

یه احساسی بهم دست داده بود . تا بحال همچین احساسی نداشتم . فکر کنم برای اولین بار عباس مراد ... نه . اصلا یعنی چه ؟ من بخوام خاطر خواه بشم . من که مثل اون پسره هری پاتر نیستم که از 15 سالگی دنبال دختر مردم راه افتاد . در ضمن اون از من بزرگتره ـ ققنوسی از "نونیم" برای صدا کردنش استفاده کرد که معمولا برای صدا کردن خواهر بزرگتر ازش استفاده می کنن ـ و همچنین من ، یه بچه مسلم یعنی چی که به یه دختر که سرش بازه نظر داشته باشم . واه واه خجالت داره .

ققنوسی منو از افکارم خارج کرد و گفت : « انگار یه نفر دیگه هم قراره با هامون بیاد » داشت به خواهرش نگاه می کرد . نگاهش تقریبا همون محبتی رو داشت که نگاه من نسبت به خواهرم داشتم . راستی خواهرم دلم براش تنگ شده یعنی بازم می بینمش ؟ از افکارم خارج شدم و به حرف ققنوسی فکر کردم "یه نفر دیگه می‌خواد با ما بیاد" یعنی کی ؟ نکنه ...

«تثبیت شد منم با شما میام » صدای رومی بود . بسیار زیبا و قشنگ . از اون سر سالن صدای آلبوسی اومد که: «اگه بلایی سرش بیاد جفتتون مردین » بعد خطاب به رومی که با خوشحالی داشت به طرف ما می اومد گفت :«تو هم مواظب خودت باش دختر جان . من باید جواب پدرتو بدم . »

«نگران نباشید استاد جان» بعد به من و برادرش گفت :«بریم»

ققنوسی گفت : «اگه عباس اینجا ققنوس بود می شدیم محفل ققنوس .» ما به راه افتادیم صدای آلبوسی اومد:«پنجاه سالته بازم از اون کتاب ها می خونی ؟ خجالت نمی کشی ؟»

«شما که 250 سالتونه چی ؟ اینارو از کجا می دونین ؟» صدای خنده ی سیوروسی و آلبوسی می آمد که در بسته شد و من داشتم همراه دو ققنوس به یک سفر می رفتم . کمی احساس کردم که ققنوسی و دو استادش رفتاری بچگونه دارند .

ققنوسی کارت رو وارد کرد . دستگاه گفت : «ققنوسی و عباس مراد خارج می شوند.» با تعجب از ققنوسی پرسیدم : «این که اون دفعه فارسی گفت چرا الان کره ای گفت ؟»

خواهرش جوابم رو داد: « نه این طلسم شده . هرکس صداش رو با زبونی که راحته می شنوه ، عجب آدمي هستي . اول اومدی فارسی شنیدی . حالا کره ای میشنوی . چه جوری انقدر راحت زبون اصلی تو عوض می‌کنی؟ » صدایش بسیار زیبا و دلنشین بود ـ نمی تونم به آن توجه نکنم ـ گفتم :

« والا خودم هم نمی دونم چرا اینجوری هستم » همانطور که به سمت آسانسور می رفتیم ققنوسی به خواهرش گفت :

«تازه نمی دونی که بدون من داشت از پس همه ی آبیستانی ها بر می اومد فکر کنم يه ققنوس ديگه به جمع ما اضافه شد .»

«خدا کنه»

«چی ؟» لحنش غیرتی بود !

«هیچی هیچی من میرم یه جا کار دارم .» بعد مسیرش را عوض کرد و به یه سمت دیگر رفت . رفتن اون را تماشا کردم . انگار او هم ... نه نباید به آن فکر کنم . سوار آسانسور شدیم . ققنوسی طبقه 3 را فشار داد و آسانسور به راه افتاد . ققنوسی گفت :

«آدم عجیبیه »

«کی ؟»

«خواهرم رو می گم . احساس می کنم می تونه فکر ها رو بخونه »به خودم لرزیدم خوب شد جلوی فکرم رو گرفتم «البته مطمئن نیستم . ولی احتمالش هست » فکر کنم می خواست هشدار بده «می دونی پدرم یه ققنوس کامله اون می تونه ذهن ها رو بخونه احتمال داره دخترش هم به اون بره . البته ذهن خوانی پدرم شامل همه نمیشه اون نمی تونه ذهن مادرم رو بخونه و همچنین بدون لمس آلبوسی ذهن اون رو هم نمی تونه بخونه .»

آهی کشید و ادامه ادامه داد :«آرزو دارم یه روز مثل پدرم بشم . اون یه جادوگر کامله . یه عالمه طلسم اختراع کرده . چندین بار به زمان سفر کرده . خیلی خیلی با هوشه . جالبه بدونی مادرم رو هم از اولین سفرش به زمان گرفته . به خیلی وقت پیش در زمان هفدهمین پادشاه گوگوریو سفر کرد . می دونی که گوگوریو کجاست. ماله جومونگه . باید بشناسیش . چون شنیدم تو ایران محبوبیت خاصی داره درسته ؟»

آسانسور ایستاد و صدایی گفت :«طبقه سوم»

پیاده شدیم و شروع به راه رفتن کردیم گفتم : «بله ، می تونی راجع به پدرت بیشتر بگی ؟»

«البته» به یه اطاق رسیدیم ققنوسی در رو باز کرد و داخل شد و منم به دنبالش «هنگامی که رسید یه دختر به دنیا اومد پدرم از همون لحظه عاشقش شد خیلی جالبه . به من گفت که این قانون نشانه گذاریه که وقتی دختری که قرار باهاش ازدواج کنی رو تو هر سنی ببینی عاشقش می‌شی و نمی تونی ذهنش رو بخونی . و همچنين توانايي دروغ گفتن به او را نداري .»روی یک صندلی نشست و به من اشاره کرد که بشینم .

«اینو من توی یک رمان شنیده بودم ربطی داره ؟»

«نمی دونم پدرم اسم ها رو از کتابها بر می داره یا نه . اگه با پدرم آشنا بشی به اسم های زیادی تو رمان ها بر می خوری . من هیچ وقت راجع به رمان هایی که می خونم از پدرم نمی‌پرسم . مثلا داستان هری پاتر . اگه به استادام توجه کرده باشی هر کدومشون یکی از شخصیت های هری پاتر بودند که مُردند . خیلی دوست دارم ازشون بپرسم ربطی دارید یا نه ولی می ترسم . چون استادام تا از اصطلاح یا اسمی استفاده کنم که توی کتاب اومده مثل همین محفل ققنوس که گفتم عصبانی می شن .

من قبل از هری پاتر حماسه درن شان رو خوندم . از یه چیزش سوال کردم پدرم داد کشید سرم . واس همین دیگه از داستان های بعدی سوال نکردم . نمی دونم خواهرم چه جوری به اینها نیگاه می کنه ولی من هر موقع راجع به داستان ها ازش می پرسم منو می پیچونه .

بگذریم ، خلاصه پدرم در تمام دوران زندگی مادرم کنارش بوده . البته اکثر اوقات به صورت نا مرئی . چون ققنوسه اگه مثلا چهل سال یه عده به یک شکل ببیننش شک می کنند . ولي گه گاهي هم خودش رو نمايان مي‌كرده . مادرم هم در آخر قبل از مرگش با پدرم ازدواج می کنه و چون خودش یه ققنوس بوده جوون می شه . داستان خیلی درازی داره بهتره بعدا از پدرم بشنوی.» به کامپیوترش رو کرد «خب اگه اشکالی نداره من یه سری اطلاعات دیگه بدست بیارم .»

«باشه فقط یه سوال : پدرت جومونگ رو هم دیده ؟» نمی تونستم نپرسم ذهنم رو خیلی مشغول کرده بود . متاسفانه از اون خوره ی جومونگ هام .

خنده ای کرد و گفت :«بله اون طوری که پدرم گفت تو چند تا از جنگ هاش هم بوده . البته تو فیلمش ندیدی چون پدرم بعد از هر دخالت در تاریخ به یه مدت بعدش می ره و تمام قسمت هایی از تاریخ که خودش توش بود رو می سوزونه ! البته یه بار اشتباهی یه مقدار اضافی رو سوزوند . اطلاعاتی مربوط به یه شمشیر معروف به شمشیر آسمانی ، در فیلمش از یه کمان استفاده کردند . »وقتی جومونگ دو رو دیدم اونا می گفتن یک شمشیر هست که از آسمان به جومونگ داده شده بود پس قصیه این بود . جالبه ! « البته پدرم می گه این ها تاثیری ندارند . مثلا اگه من تو جنگ جومونگ نبودم یکی دیگه جای من می اومد و اگه من تاریخ رو نمی‌سوزوندم یکی دیگه می سوزوند . در واقع می گه سرنوشت رو نمی شود نوشت اگر هم بشه نوشت نمی شه که از سر نوشت .»

«این یکی از حرف هایی هست که معمولا ديسموند تینی می زنه ، نه ؟»

«آره ، نمی دونم این تینی و اینجور حرف ها چه جورین . امیدوارم بتونم یه ملاقات با پدرم برات ترتیب بدم. باید ببینیش » بعد مشغول شد به کارش با کامپیوتر و منم به او نگاه کردم و سعی کردم به ذهنم رسیدگی کنم تو یه روز خیلی زیادی اطلاعات درونش وارد شد . اطلاعاتی که معمولا اگه بین مردم بگم می گن دیوونه س! البته به بعضی هاش مثل چند قلمرو بودن فکر می کردم اما مطمئن نبودم . ققنوسی گفت :

«من کارم طول می کشه اگه می خوای حوصله ات سر نره می تونی بشینی سر اون کامپیوتر . فقط چیزی ازش پاک نکن . البته نمی تونی پاک کنی ولی بهتره تلاش هم نکنی . راستي ، قبلش برو توي "اطلاعات آلبوسر هاي ثبت نشده" توي اونجايي كه اسم خودت هست اطلاعاتت رو كامل كن پسوردش هفده سي و پنجه»

«باشه . ممنون .مطمئن باش خرابکاری نمی کنم .» رفتم و سرش نشستم . یه عالمه بازی توش بود یعنی این پسره اینقدر بیکاره ؟ ابتدا به قسمت اطلاعات رفتم و اطلاعاتم رو كامل كردم كه شامل چند اطلاعات شخصي و چند آدرس بود . بعد شروع به بازی کردن کردم . یه بازی به اسمه‌: Assassin creeds. از خیلی وقت پیش دوست داشتم بازی کنمش ولی به کامپیوترمون نمی خورد .
 

 


 

 

 

 

 

 


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





نوشته شده در 3 تير 1389برچسب:,ساعت 18:39 توسط علی پرورش| |


Power By: LoxBlog.Com